کد خبر: 41145 A

بالن دور دنیا و درد بی تخیلی/ مهدی سحابی: بعد از آب و هوا بشر به تخیل نیازمند است/ از کندوکار در سرشت غربی تا متهم شدن به تبعیض نژادی

بالن دور دنیا و درد بی تخیلی/ مهدی سحابی: بعد از آب و هوا  بشر به تخیل نیازمند است/ از کندوکار در سرشت غربی تا  متهم شدن به تبعیض نژادی

این چه انگیزه و خلصتی است که انسان غربی را از قعر اقیانوس‌ها تا نوک کوه‌ها می‌دواند؟

ایران آرت: مهدی سحابی در مجله پیام امروز نوشت:

دو آقای اروپایی با بالن دور اروپا را طی کرده بودند. از جایی در سوئیس به هوا رفته بودند و بعد از دو هفته‌ای درجایی در وسط صحرای مصر به زمین نشسته بودند. روزنامه‌ها و تلویزیون‌های اروپایی سروصدا کردند که بیا و ببین، همه‌چیز گفته شد اما یکی‌اش برای من که "یک رویای بزرگ بشریت بالاخره تحقق یافت" این را یک روزنامه ننوشت، تیتری بود که درجاهای مختلفی تکرار شد و در خلال مطالب هم آمد، شاید از جمله به این خاطر بود که خیلی‌ها به آن دو آقا عنوان قهرمان را هم دادند.

اما من، به‌عنوان عضو کوچکی (!) از خانواده بشریت هر چه فکر کردم یادم نیامد که پرواز با بالن به دور دنیا یکی از رویاهایم بوده باشد. کمااین‌که گمان نمی‌کنم از خانواده خودم و بروبچه‌‌‌‌ های محل و دوستان و همشهری‌ها و همکارها هم اشاره‌ای به همچو رویایی شنیده باشم، در مطبوعات و ادبیات قدیم و جدید خودمان هم همچو چیزی ندیده‌ام. البته رویا و آرزوی ازلی ابدی پرواز را هر فردی و هر قوم و ملتی داشته، هر ملت و هر آیینی هم برای خودش کیکاووس و ایکاروس و گارودا و جبرائیلی دارد، که طبیعی هم هست.

کافی است توی صحرا روی سنگی خسته نشسته باشی و به راه‌دازی نگاه کنی که هنوز باید بروی، و آن‌وقت چشمت به  پرنده‌ای بیفتد که مثل بلبل چهچه می‌زند و مثل گنجشک پر می‌کشد و تا چشم به هم می‌زنی در افق گم می‌شود. خوب طبیعی است که تو هم‌دلت بخواهد. اما این آرزوی عام کجا و جنغولک بازی پر از عکس و تفصیلات و هیاهوی پرواز با بالن کجا، آن‌هم با آن‌ همه تبلیغات که می‌خواهد بگوید یک "رویای بشریت" تحقق پیدا کرده، رویایی که در ضمن، از ذره‌ ذره‌اش بوی پول و کپی‌رایت و حق استفاده تلویزیونی و ... می‌آید.

این‌یکی از عادت‌های عمده‌ی غربی‌هاست، خودشان را واقعاً ناف بشریت می‌دانند، هر کاری را که خودشان می‌کنند کار همه‌ی بشریت به‌حساب می‌آورند، به‌خصوص اگر به تعبیری کار مثبتی باشد و این احساس را به‌طور ضمنی یا علنی به دست بدهد که به نمایندگی از طرف همه بشریت انجام‌ شده، با نوعی رسالت ضمنی یا علنی، و درنتیجه با برخورداری از همه‌ی مزایای قانونی و "غیرقانونی" رسالتی که خوب به انجام رسیده باشد.

یک نویسنده‌ی هندی زمانی نوشته بود که اروپایی‌ها جوری حرف می‌زنند که انگار هند را هم مثل رادیوم آن‌ها کشف کرده‌اند. به همین خاطر هم درباره‌ی هر چیزی که به هند مربوط بشود نوعی حق آباء و اجدادی در ته دلشان حس می‌کنند، که می‌دانیم همچو حسی درنهایت از مقوله استعمار هم می‌شود، چه پیشاپیشی چه پساپسی، یعنی که یا انگیزه‌ حرکات استعماری حال و آینده می‌شود، یا توجیه حرکات استعماری گذشته.

به قول آن نویسنده، کشف رادیوم را می‌شود به‌ نوعی قبول کرد، هم ازنظر ابتکار و خلاقیت علمی و کوشش و پژوهش کشف کننده، هم از این نظر که بله، رادیوم تا پیش از کشفش ناشناخته بوده و در دسترس و مورداستفاده هم نبوده. بنابراین "کشف" اش، به مفهومی که موردنظر است، به‌ اصطلاح امروزی وجاهت منطقی دارد. اما هند، صدها میلیون هندی چه؟ این آدم‌ها پیش از کریستف کلمب و ماژلان و واسکوداگاما وجود نداشته‌اند؟ مثل رادیوم مخفی و بلااستفاده بودند؟

اتفاقاً اگر یادت باشد، چند سال پیش در جریان مراسم پانصدمین سالگرد "کشف" آمریکا دعواهای عجیبی درگرفت که برای خیلی‌ها تقریباً برای همه‌ی اروپایی‌ها، غیرمنتظره بود. درحالی‌که اروپایی‌ها به‌خصوص ایتالیایی‌ها، و از همه بیشتر جنووایی‌ها، یعنی همشهری‌های مرحوم کلمب خودشان را برای جشن پانصده آماده می‌کردند، کسانی سروصدای اعتراضشان بلند شد و آن مرحوم را نه به‌عنوان "کاشف" که به‌عنوان آغازگر تاریخ چپاول و کشتار مردمان "دنیای نو" محکوم کردند، و در یک کلمه حرفشان این بود که هیچ جایی برای جشن و سرور نیست و حتی مراسم پانصده فرصت خوبی برای حساب کشی و تسویه‌حساب‌های تاریخی است. کسانی که این اعتراض‌ها را کردند البته از همه جا بودند، که از "کشف" کلمب و امثال او فقط خاطره‌ی تلخ ندارند، زخم‌های دارند که شاید هنوز خون‌چکان باشد.

جالب این بود که این اعتراض‌ها به خیلی از اروپایی‌ها برخورد و دمغشان کرد، هم انتظارش را نداشتند و هم تا اندازه‌ای درکش نمی‌کردند. توقع نداشت کسی جشن به این قشنگی را به هم بزند و چون خودشان از "کشف"خودشان راضی بودند خوب درک نمی‌کردند که کسان دیگری مثل خودشان پایکوبی نکنند. چرا؟

به خاطر همان موضع "ناف" ی که گفتم. وقتی خودت را در وسط دنیا حس می‌کنی توقع داری که بقیه هم مثل تو فکر کنند و عمل کنند، و اگر نکنند دمغ می‌شوی. درحالی‌که درک اعتراض مخالفان جشن پانصده، و به‌خصوص آمریکایی‌های کریستف زده خیلی هم مشکل نیست، چون واقعاً اغراقی نیست اگر بگویی که هنوز از زخم‌هایی که کلمب و کورتز و بقیه ی کاشفان آمریکا به این قاره زده‌اند خون می‌چکد ...
بالن دور دنیا و درد بی تخیلی

نه اینکه نیت همه‌ی کسانی که در اروپا و غرب را ناف دنیا می‌دانند الزاماً و مستقیماً استعماری و بد و ناشایست باشد. نه، فکر می‌کنم در بسیاری از موارد چنین نگرشی یک‌جور عادت جاافتاده است، عادتی که اگر هم منشاء خاصی داشته باشد رفته‌رفته به‌صورت یک ویژگی عام درآمده، از آن نوعی که اصلاً دیگر فکرش را نمی‌کنیم و با ما هست. بی گناهانه، بالبداهه. مثل همه‌ی کسانی که فکر می‌کنند زبان مادری خودشان گویاترین و شیرین‌ترین زبان دنیاست. که در این دو مورد البته خیلی توجیه‌ها را هم می‌شود ارائه کرد، و حتی ادعای گوینده‌اش را هم تا جایی که فقط به خودش مربوط بشود و انگیزه‌های پیشاپیشی و پساپسی نداشته باشد می‌شود پذیرفت.

گفتم عادت، این عادت اعتقاد به محوریت غرب در دنیا، که نمی‌دانم از کی شروع‌شده، در خیلی از موارد بدجوری جاافتاده، حتی درزمینهٔ های علمی (یا شاید بهتر باشد بگویی: به‌خصوص درزمینهٔ های علمی).

رژیس دبره را که یادت هست؟ آن ماجراهای جوانی‌ها و چریک بازی در آمریکای جنوبی و ربطش به چه گوارا را که یادت هست. این رژیس دبره باگذشت زمان آقای جاافتاده‌ای شده و به‌عنوان روشنفکر و فیلسوف آزاداندیش برای خودش وجهه‌ای دارد، کتاب‌هایش هم معمولاً بحث‌های زیادی، اغلب هم مثبت، برمی‌انگیزد.

سه چهار سال پیش کتابی چاپ کرد به اسم "مرگ تصویر"، نمی‌دانم خوانده ایش یا نه، اختصاص داشت به مقوله‌ای درزمینهٔ ای که امروزه با اسم کلی نشانه‌شناسی مشخص می‌کنیم و شاید یکی از شاخص‌ترین علوم نیمه‌ی دوم قرن بیستم باشد، به دلیل گسترش وسایل ارتباط همگانی و به‌خصوص تلویزیون. وارد جزئیات این بحث و جزئیات کتاب دبره نمی‌شوم، چون یادم نمی‌آید که ترجمه فارسی‌اش را جایی دیده باشم بنابراین بحثش ممکن است یک‌کمی خصوصی بشود. فقط به نکته‌ای که در آن کتاب اشاره می‌کنم که گمان می‌کنم از مقوله‌ی "ناف" اروپایی باشد. و بدون اینکه بخواهم دبره را به این ناف گرای متهم کنم دست‌کم می‌توانم بگویم که درباره‌ی او آن عادت مطرح است، عادتی که آدم دیگر خودش هم متوجه وجودش نمی‌شود، بس که به خود عادت هم عادت کرده است.

دبره در آن کتاب بارها این تعبیر را مطرح می‌کرد که "تصویر" یک "اختراع" اروپایی است. تصویر یعنی تجسم عینی یک واقعیت، چه به لحاظ خودش (تصور) و چه به نمایندگی از واقعیت ملموس یا غیرملموس دیگری (نماد). در آن کتاب معلوم نبود که مبنای ادعای دبره چیست. شاید به نظر خودش آن‌قدر بدیهی بود که احتیاجی به حتی اشاره هم نداشت. یا شاید هم بحث همان عادت مطرح بود. یعنی آن‌قدر به یک تصور و حقانیت اش عادت کرده باشی که دیگر احتیاجی نبینی که درباره‌اش استدلال کنی.

حدس می‌زنم که یکی از مبانی ادعای دبره برداشت‌های فیلسوفان یونانی، به‌خصوص افلاطون، از تجسم و تصویر باشد، و یک مبنای دیگرش سابقه‌ی درخشان و سردمداری چند قرنی نقاشی اروپایی. اما این دو مبنا، با همه‌ی استحکام و همه‌ی ارج و اعتباری که در تاریخ فلسفه و هنر همه‌ی جهان دارد ادعای "اختراع" را توجیه نمی‌کند؛ ادعایی مثل ادعای کشف هند است، درحالی‌که میلیون‌ها هندی از قرن‌ها پیش از آن "کشف" وجود داشته‌اند وزندگی‌شان را می‌کرده‌اند.

اتفاقاً، حالا که بحث هندی‌ها مطرح شد، خود همین هندی‌ها شاید بتوانند یکی از بهترین شواهد رد ادعای دبره باشند، چون آن چیزی که به‌عنوان مکانیسم تجسم و نمادسازی تصویری در ته ذهن دبره مطرح است (حتی اگر آن را به زبان نیاورده باشد) در نظام نمادها و "آواتار"های خدایان هندی قرن‌ها و قرن‌ها سابقه دارد. همین‌طور که سابقه دیرینه‌ی تصویر در تمدن مصری، که شواهدش بی‌شمار است. و همین‌طور است تمدن سومری و آشوری و چینی و آفریقایی و صدالبته تمدن قبل از کلمبی. آخ! تمدن قبل از کلمبی. یکی از بدترین نیش هایی که "ناف" را به درد می‌آورد!

اما اصلاً یک‌چیز دیگر، کسی که خودش را ناف دنیا می‌داند چرا باید هی این‌ طرف و آن‌ طرف برود؟ چرا باید مدام در فکر این باشد که جاهای تازه "کشف" کند و چیزهای تازه ببیند؟ این هم بحثی است که با کار آن دو آقای بالن نشین به فکرم رسید. چون بعدازآن عادت "خود ناف بینی"، غربی‌ها یک عادت دیگر هم دارند که مختص آن‌هاست و آن دنیاگردی به معنی عامش است. نه جهانگردی که البته آن‌هم یکی از نمودهای تفریحی عادتی است که انگیزه‌های خیلی عمیق‌تر از تفریح و تعطیلات و این‌ها دارد. دنیاگردی نیاز به دیدن همه‌جا، میل مقاومت‌ناپذیر سرک کشیدن به هر سوراخ و سمبه ای، سر درآوردن از هر کاری، حرف زدن به هر زبانی و...

این عادت را می‌شود به خیلی چیزها تعبیر کرد، از چیزهای مثبت بگیر و برو تا چیزهای منفی. مثبت: کنجکاوی، روحیه‌ی عملی، کوشش و پویایی برای شناخت و چاره‌جویی...

منفی: نداشت تخیل، دریک کلمه، که همین یک کلمه برای هفت‌پشت هرکسی شاید بس باشد.

راستی‌ها، این چه انگیزه و خلصتی است که انسان غربی را از قعر اقیانوس‌ها تا نوک کوه‌ها می‌دواند؟ در جواب این سؤال خیلی چیزها مطرح می‌شود، حتی می‌شود جواب‌ها را دسته‌بندی کرد. یک دسته، که زمانی خیلی بیشتر طرفدار داشت و شاید الآن در عین اهمیتی که دارد ملایم‌تر و عمیق‌تر شده باشد دسته‌ی جواب‌های محکم و بدیهی و بی‌چون‌ و چرای سیاست عملی بود. جواب‌هایی که مثل حکم‌های ریاضی (یا حتی بگو شرعی) جای بحث نداشت، چون بدیهی بود.

به‌موجب این حکم‌ها کنجکاوی و به هر جا سرک کشیدن آدم غربی البته این انگیزه بیشتر نداشت: تصاحب، تصاحب عینی یا ذهنی، یعنی درهرحال ما خود کردن که بعد درزمینهٔ ی دودو تا چهار تای سیاست عملی کارش می‌رسید به استعمار. یعنی که این‌همه دویدن غربی‌ها به هر طرف، چه به‌طور فردی و چه به‌طور جمعی، درنهایت انگیزه‌ی مال خود کردن داشت، چه عینی و چه ذهنی.

این‌که از زمان اسکندر تا حالا نتیجه چنین بدو بدو بدوهایی تصاحب سرزمین‌ها و اموال و انفس آدم‌های دیگری شده باشد البته بدیهی است، جای بحث ندارد. اما به نظر من این فقط یکی از نتایج یک واقعیت است، انگیزه و علت نیست، معلول است. آن بدو بدوها و سربه هر سوراخ و سمبه ای کردن‌ها باید انگیزه‌ی عمیق‌تری داشته باشد. نشان به این نشان که وقتی هم که چیزی نیست تا بشود تصاحبش کرد، یا این‌که به تصاحبش نمی‌ارزد، باز آن بدو بدو ادامه دارد.

نه، به نظر من مسئله جای دیگری است و باید ضمن توجه به این دسته جواب‌ها به سراغ دسته‌های دیگری از جواب هم رفت. مسئله صرفاً کنجکاوی هم نیست. کنجکاوی همان‌طور که در خود این کلمه هم مستتر است عبارت است از کاویدن در زاویه‌های ناشناخته‌ی چیزها و واقعیت‌ها، برای پی بردن به رازی یا شناخت جزئیاتی و آگاه شدن از مسائلی و یافتن راه‌حل‌هایی و ... در این مورد هم، اگر قرار باشد کنجکاوی موردبحثمان را با بعضی ویژگی‌های دیگر غربی مثل روحیه‌ی علمی، منطق‌گرایی و عمل‌گرایی کنار هم قرار بدهیم، به نظر من این‌ها بیشتر معلول آن کنجکاوی‌اند تا این‌که علتش باشند. یعنی که خصلتی موجود بوده و به دلیل پافشاری فرد در این خصلت هم نتایجی به‌دست‌آمده است. چون در این مورد هم، در خیلی جاهایی که بنا نبوده کنجکاوی به نتیجه‌ای بیانجامد و در عمل هم نیانجامیده این کنجکاوی و سر به همه‌جا کشیدن ادامه داشته.

بخش عمده‌ای از کنجکاوی و تکاپو و بدو بدوی غربی‌ها حالت مسابقه را دارد. در رقابتی اعلام‌شده یا نشده کسانی دست‌به‌کارهای عجیب‌وغریب یا مشکل می‌زنند. از کوه‌های بلندبالا می‌روند یا به هر جای که هیچ‌کس نرفته سر می‌زنند یا سعی می‌کنند کاری را که قبلاً کس دیگری کرده بهتر یا زودتر یا راحت‌تر یا ارزان‌تر انجام بدهند.

اصولاً "رکورد" یک مفهوم غربی است، نه به خاطر واژه‌اش، بلکه به لحاظ مفهومش و انگیزه و نگرشی که پشتش خوابیده است، رکورد گذاشتن و رکورد شکستن یک نگرش غربی است. حالا، از مجموع این بحث مربوط به مسابقه و رکورد شاید کسی بخواهد این نتیجه را بگیرد که انگیزه آن تکاپو و بدوبدو نوعی خودبزرگ‌بینی یا اثبات برتری و چیزهایی از این نوع است. اما من بعید می‌دانم که توجیه این باشد.

البته، در دو سه قرن اخیر، یا شاید هم بیشتر، از زمان کشف آن پانصد سال پیش (!) (امان از این پانصده و احساسات قبل از کلبی)، بله، در چند قرن اخیر، موضع غربی‌ها در رفتار با مردمان دیگر، موضع برترانه ای است، نوعی برخورد از بالاست که موفقیت‌هایی درزمینهٔ های مختلف ( و صدالبته در زمینه‌های نظامی!) پشتوانه آن است، اما تا آنجا که به بحث این بنده مربوط می‌شود، یعنی ریشه‌یابی یک خصلت نهادی شده و خیلی قدیمی‌تر از  این حرف‌ها ، به نظر من چنین حس برتری و بزرگ‌بینی خیلی توجیه‌کننده نیست.

جامعه‌ی غربی اگر حس برترانه‌ی داشته باشد مال همین تازگی‌هاست و البته مقدار زیادی‌اش هم تقصیر جوامع غیر غربی است. جوامعی که خیلی زودتر ازآنچه باید، و در بسیار از زمینه‌های جز آنچه شاید مقهور و شیفته‌ی غربی‌ها شدند و خودشان و ذخائر و دستاوردهایشان را یا بکلی فراموش کردند، یا اینکه در مقایسه‌ای غیرمنطقی، از دستاوردهای غربی‌ها کم‌تر قلمداد کردند و دیر یا زود کنار گذاشتند. و شگفتا که در این مقایسه ضابطه‌ی خود غربی‌ها را به کاربردند که معلوم است نتیجه این‌چنین سنجش غیرمنطقی چه می‌تواند باشد.

نه، به نظر من حس برتری هم مطرح نیست. چیز بازهم عمیق‌تری مطرح است. من فکر می‌کنم این‌همه تک و پوی آدم غربی نوعی خاستگاه خصلتی داشته باشد. شم و عادت و غریزه و خلاصه سرشتی که طبعی ناشی از همه عوامل تاریخی و زیست‌محیطی و مانند این‌هاست.

این سرشت البته چون انسانی است مثل همه سرشت‌های انسانی جنبه‌های مثبت و منفی دارد. جنبه‌های مثبت را همان‌طور که گفتم در خیلی معلول‌هایش می‌شود دید: روحیه علمی و منطقی، گرایش به سازمان مندی، استعداد فنی، پرهیز از احساساتی گری مفرط، حساب‌دانی و آینده‌نگری و ... اما جنبه‌های منفی هم کم نیست، که شاید مهم‌تر از همه‌اش همین عدم سکون باشد.

این تک و پوی بی‌پایانی که آرامشی نمی‌شناسد و فرد را مدام دنبال یک‌چیزی به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و موجب می‌شود که او مدام یا برای تک و پوی تازه‌ای محملی بتراشد یا برای تک و پویی که می‌کند توجیهی سر هم کند. انگار که فرد توان نشستن و ساکت ماندن و فکر کردن را ندارد. انگار که بی‌تاب است که اگر بنشیند و تأملی بکند دنیا از دستش در برود.

می‌دانم که اگر در این کندوکاو در سرشت غربی زیاده‌روی کنم ممکن است به نژادگرایی یا تبعیض نژادی متهم شوم، یا از این بدتر، گزک به دست کسانی بدهم که از لذت حمله به بعضی "مظاهر" غربی سیر نمی‌شوند، اما بگذار یک‌چیز را هم بگویم و تمام کنم. به نظر من، یکی از دلایل اصلی این‌همه تک و پو که حرفش را می‌زنیم نداشتن تخیل است. تخیل، یعنی چیزی که شاید بعد از هوا و آب برای بشر از هر چیزی لازم‌تر باشد. تخیل کار فرد است و ذهن، و البته سکون. سکون برای تخیل آن‌قدر اساسی است که شاید حتی بشود مدعی شد که حرکت با آن منافات دارد. اصلاً تخیل برای این است که حرکت نکنی. برای اینکه گوشه‌ای بنشینی و سیر آفاق‌ و انفس بکنی. از مرزهای بشری و طبیعی و کائناتی فراتر بروی. و همه‌چیز را ببینی، همه‌چیز را. آن‌طور که دلت می‌خواهد.

بدو بدو برای رسیدن به نوک یک کوه تا ببینی نوک یک کوه چه جور جایی است عین بی تخیلی است. این‌همه دریاها را درنوردیدن و مایه‌ی زحمت خود و بقیه (بخصوص بقیه!) شدن عین بی تخیلی است.

تخیل یعنی اینکه دریا را ندیده ببینی، حتی دریا ندیده را هم لازم نباشد ببینی، همان‌طور که آن مرشد عظیم تخیل گفته که حتی دریا که سهل است، حتی آب هم لازم نیست، تشنگی را دریاب. تشنگی. و چه لزوم دارد که خودت را روی قله‌ی اورست یا درراه مریخ یا بر عرشه‌ی تایتانیک به کشتن بدهی وقتی می‌توانی این‌طور بمیری که درویش مولانا جامی مرد؟ یادت هست؟

آنجا که درباره سبب گرایش شیخ عطار به صوفیان آورده. شرح ساده‌اش این است: شیخ روزی در دکانش سرگرم کار بود. درویشی آمد و چند بار از او سؤال کرد. شیخ به او اعتنایی نشان نداد. درویش گفت: "ای خواجه تو چگونه خواهی مرد؟" عطار گفت: "چنان‌که تو خواهی مرد" درویش گفت: "بلی". درویش کاسه‌ای چوبین داشت، زیر سر نهاد و گفت الله و جان داد. عطار در حال متغیر شد و دکان بر هم زد...

به این می‌گویند مردن. به این می‌گویند تخیل ناب.

 

مهدی سحابی شیخ عطار رژیس دبره
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین