کد خبر: 14811 A

من عاشق خواندن هستم/ خواندنی‌هایی از ارتباط هنگامه قاضیانی و موسیقی

من عاشق خواندن هستم/ خواندنی‌هایی از ارتباط هنگامه قاضیانی و موسیقی

هنگامه قاضیانی : من در امپراطوری درونم، بیشتر با زنان موسیقی‌دان ارتباط دارم تا با زنان سینماگر و زنان ادبیات.

ایران‌آرت: هنگامه قاضیانی دو سال پیش، برای اولین‌بار رودر روی مخاطبانش قرار گرفت و قطعات خاطره‌انگیزی از موسیقی ایرانی را برای آنها اجرا کرد. هنگامه قاضیانی هنرمندی خودآموخته است؛ چه در حوزه سینما و چه در موسیقی. او موسیقی را می‌شناسد، با ادبیات و کتاب مأنوس است و در سینما و تئاتر تجربه‌های خوبی دارد. بخش‌هایی از گفت و گوی او با "موسیقی ما" را بخوانید: 
 
- در تمام نقاط دنیا به جز ایران، بازیگران باید دوره آواز بگذرانند. اما از شروع سینما در ایران، همیشه شخص دیگری به جای بازیگرها آواز می‌خوانده است. ببینید همان‌طور که در رشته‌های هنری، باید دوازده واحد فلسفه گذراند، موسیقی را هم باید آموخت. نه به این معنا که لزوماً تبدیل به یک خواننده حرفه‌ای شوید؛ اما باید در حدی باشید که اگر روزی نقش کوچکی همراه با آواز به شما داده شد، بتواند از پس آن بربیاید.
 

- یک گراموفون داشتم که از چهار سالگی در زندگی من حضور داشت و در تمام مهاجرت‌ها و اسباب‌کشی‌هایم، این گرام قرمز کوچک و البته یک کاپشن سبز جیر، همیشه همراهم بوده است. دهه‌ای که من به دنیا آمدم (یعنی 1970) شروع انقلاب‌های موسیقایی در اروپا بود. من تا هفت‌سالگی خواهر و برادری نداشتم و برای همین، کمی در کانون توجه خانواده قرار گرفته بودم. اسباب‌بازی‌هایم هم به موسیقی مرتبط بود؛ یک جعبه کوچک موسیقی داشتم که هر وقت آن را کوک می‌کردم، مثل آلیس در سرزمین عجایب وارد جهان دیگری می‌شدم که خیلی هم آن دنیا را جدی گرفته بودم! در خانه ما، بلااستثناء روزهای شنبه برایم کتاب خریده می‌شد و روزهای یکشنبه هم پدرم بدون صفحه گرامافون وارد خانه نمی‌شد.

- تمام آن صفحه‌ها، آثار خواننده‌های خوب ایرانی آن دوره بود. آن‌قدر آنها را دوست داشتم که در سن شش، هفت سالگی تمام شعرهای بعضاً سنگینی که می‌خواندند را حفظ بودم و با آنها می‌خواندم. سه‌ساله که بودم، گروهی در یک کافه زیرزمینی به نام «برادوِی» موسیقی جَز می‌زدند که پدرم با درامر آنها دوست صمیمی بود و برای همین، همیشه چند ساعتی را در آن کافه می‌گذراند. من هم عاشق پدرم بودم و همیشه کنارش بودم. این مواجهه من با موسیقی خارجی بود که از همان کودکی در من شکل گرفت. در دوازده سالگی موسیقی پاپ به شدت در زندگی من جریان پیدا کرد؛ از «مایکل جکسون» تا «کیم وایلد» و موسیقی‌های پاپ آن دوره که البته هیچ نوار کاستی هم از آنها در ایران نبود و مجبور بودیم از رادیو و فیلم‌های VHS آنها را دنبال کنیم.

- در چهارده سالگی به طرز عجیبی جذب موسیقی راک شدم. مدل موهایم تغییر کرد و اصلاً زندگی‌ام عوض شد. دیگر به گروه‌های پاپ -حتی مایکل جکسون هم- نمی‌توانستم گوش کنم؛ چون فکر می‌کردم برای من کم است که البته از حماقت من بود، چون مایکل برای خودش یک امپراطوری بزرگ بود! در آن سن و سال فکر می‌کردم گروه «اسکورپیونز» برای من کار خیلی مهمی انجام می‌دهد. به دنبال تفکر راک رفتم و دیگر نمی‌توانستم به موسیقی ایرانی گوش کنم.
 
- سال‌ها گذشت و قبل از این‌که برای ادامه تحصیل از ایران بروم، برادرم درگیر آثار شهرام ناظری شد. خودم هم یک آلبوم از استاد شجریان از آرشیو پدرم پیدا کردم و در یک دوره کوتاه، تمام مدت به آنها گوش کردم. بعد از آن هم به آمریکا رفتم. به خاطر دارم که عمه‌ام به عنوان هدیه تولد، برایم بلیت ردیف یک کنسرت «پینک‌فلوید» گرفت؛ ولی چون آن دوره دوست نداشتم به آمریکا بروم، تا یک مدت هیچ‌چیز من را شگفت‌زده نمی‌کرد.

 -  یک روز دیدم روی بیلبورد دانشکده نوشته‌اند که «جان.لی هوکر» و «لئونارد کوهن» قرار است به مدت سه روز برنامه اجرا کنند. هر طور که بود، پول بلیت را جور کردم. حالا کنسرت کجا بود؟ در منطقه‌ای پر از موادفروش و این‌جور چیزها که کمی هم خطرناک بود! روز کنسرت رسید؛ «لئونارد کوهن» با دمپایی‌اش روی استیج نشسته و در کنارش «جان.لی هوکر» نشسته بود که تا آن روز با او آشنا نشده بودم. آن شب دیگر برایم مثل شب کنسرت «پینک‌فلوید» نبود، انگار چشمانم بُعد دیگری پیدا کرده بودند و بعد از آن شب، جان.لی هوکر هم به زندگی من اضافه شد.
 

- در دانشگاه بعد از بیوگرافی فلاسفه، برای ما درباره این‌که فلاسفه چه نقشی در موسیقی داشته‌اند، صحبت می‌شد و همین‌جا بود که موسیقی کلاسیک به زندگی من راه پیدا کرد. اصلاً «باخ» به عنوان یک فیلسوف به ما معرفی شد. موسیقی‌های او به‌گونه‌ای هستند که نمی‌توانیم بگوییم در حالت عادی نوشته شده‌اند.


 - یک روز در دانشگاه داشتند زندگی‌نامه «اسپینوزا» را برای ما تحلیل می‌کردند که گفتند او تنها فیلسوفی بود که وارد رشته بازیگری شد. خیلی تعجب کردم. گفتند زمانی که او تکفیر می‌شود و دست‌خالی از شهرش می‌رود، توسط دختر صاحب‌خانه، با تئاتر آشنا می‌شود و دنبال آن می‌رود که البته روی صحنه تئاتر چاقو هم می‌خورد. آن روز دریچه کلاسیک به روی من باز شد. گاهی اوقات با تعجب می‌گویند بازیگری و فلسفه چه ارتباطی به هم دارند؛ در صورتی‌که فلسفه، جواز تفکر است. آیا بازیگری هم غیر از این است که ما باید جواز تفکر داشته باشیم؟ برای همین هم هست که به‌خصوص در این ده سال اخیر، شاهد یک‌سری اتفاقات به‌شدت ناراحت‌کننده در این حرفه بوده‌ایم و متأسفانه سطح بازیگری در حال تنزل به سمت حتی پیش از انقلاب است.

 
- همین‌طور است. یک روز در یکی از مغازه‌های ایرانی در آمریکا برای خرید کشک رفته بودم که دیدم یک تعداد کاست آورده‌اند. آن روزها احساس می‌کردم چیزی به لحاظ حسی در من کم است. یک نوار از «سیما بینا» و یکی هم از «پریسا» برداشتم. آن روزها اوج دوران جَزبازی من بود. یک روز که دلم گرفته بود، جلوی اقیانوس اطلس نشستم. انگار حجم سنگینی از زندگی روی من سایه انداخته بود. کاست «سیما بینا» را گذاشتم و از آن به بعد تا مدت‌ها، تنها خوانندگان ایرانی که به صدایشان گوش می‌کردم، این دو نفر بودند. تمرین‌های آواز خواندن من بعد از حدود 15 سال دوباره در 26 سالگی شروع شد. آواز همیشه برای من یک راه رهایی بوده؛ اما از شانزده سالگی دیگر آواز نخوانده بودم. هر روز جلوی اقیانوس می‌رفتم و کاست سیما بینا را می‌گذاشتم و با او شروع به خواندن می‌کردم. بعد هم که آن را وارد دنیای بازیگری‌ام کردم و اگر اشتباه نکنم، من تنها بازیگر زنی بودم که در سینما آواز خواندم.
 
 - پس از اکران فیلم «به همین سادگی» و آواز «ساری‌گلین» که من در آن فیلم خوانده بودم، یک روز پرویز پرستویی از «خانه سینما» به من زنگ زد و پیشنهاد این کار را داد. من هم پذیرفتم و آن را خواندم. بعد از آن هم در فیلم «من مادر هستم» خواندم. فریدون جیرانی به من گفت باید آواز بخوانی. گفتم اما چنین چیزی در فیلم‌نامه نبوده است. گفت من دلم می‌خواهد صدای آوازین تو را هم داشته باشم که به خواندن آن لالایی ختم شد.

- عجیب است که من چه‌طور توانستم در کنسرت سال 94 با اجرای دو قطعه از «فرهاد» به این هنرمند نزدیک شوم. وقتی که آقای رضا تاجبخش این دو قطعه را آوردند، من حس کردم نباید نزدیک شد و حتی نباید جای فرهاد خواند. بعضی‌ها آن‌قدر حضورشان عجیب است که حتی روح‌شان هنوز بر زمین حاکم است. اما این جسارت را مرتکب شدم. چون هیچ‌وقت مقلد نیستم، وقتی ترانه‌های هر کسی را خواندم، صدایم شبیه هیچ‌کسی نشد؛ اما در مورد این دو اجرا واقعاً سعی کردم چیزی که از استاد فرهاد آموخته بودم را هنگام اجرا به یاد بیاورم و در مقابل مردم و خودم شرمنده نشوم. آن هم این بود که به چند چیز باید می‌رسیدم. به درک عجیب و غریب فرهاد از موسیقی، به سرعت انتقالی که در موسیقی داشت، به آن صدایی که نمی‌توانستیم با صدای دیگری اشتباه بگیریم، به آن کسی که کلمات را زندگی می‌کرد و رنج در مکتب کلام فرهاد واقعاً مثل کوه کندن بود.

- گفتم وقتی نمی‌توانم قطعه‌ای از خودم منتشر کنم و آهنگ جدید بسازم، چه فایده‌ای دارد؟ اگر این آهنگ‌ها را از قبل برای من ساخته بودند، اصلاً سالی دو، سه تا کنسرت می‌دادم. ببینید من می‌خواهم لذت ببرم و به آن شور و شیداییِ لحظه اجرا با مردم برسم؛ اما وقتی قرار می‌شود آن قطعات دوباره تنظیم شوند، با خودت می‌گویی که تمام تنظیم‌های درجه‌یک روی این کارها انجام شده، ما قرار است چه کار کنیم که بهتر از اصل آنها باشد! 
  

- من عاشق خواندن هستم. بعضی‌ها می‌گویند اگر دوباره به دنیا بیایم، فلان کار را می‌کنم؛ اما من اصلاً به این جمله اعتقادی ندارم. چون فکر می‌کنم چیزهایی که باید در زندگی می‌دیدم را دیده‌ام. برای همین دلم نمی‌خواهد بگویم کاش یک بار دیگر به دنیا می‌آمدم تا بشوم ماریا کالاس. بدون این‌که اپرا بخوانم، انگار یک ماریا کالاس در من زندگی می‌کند. من درون خودم با همه این زن‌ها به واسطه شغلم زندگی می‌کنم. فقط یک بازیگر است که می‌تواند حضور متکثر داشته باشد و من صاحب این حضور متکثر هستم. اگر بحث این تکثر را کنار بگذاریم، به بخشی در زندگی می‌رسیم که خوب است هر آدمی -به خصوص یک آرتیست- آن را بیاموزد؛ آن هم این‌که لذت‌های شخصی‌اش را پیدا کند و چیزی برای امپراطوری درونش کشف کند. من در امپراطوری درونم، بیشتر با زنان موسیقی دان ارتباط دارم تا با زنان سینماگر و زنان ادبیات.

 

لئونارد کوهن هنگامه قاضیانی مایکل جکسون اسکورپیونز
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین