کد خبر: 40967 A

ای کاش آن‌قدر کوچک نبودی!/ شعر خالد حسینی برای کودک سوری

ای کاش آن‌قدر کوچک نبودی!/ شعر خالد حسینی برای کودک سوری

10 درصد از فروش نسخه اصلی شعر "دریا می‌داند" از طرف ناشر به سازمان پناهندگان سازمان ملل اعطا شده است

ایران آرت: خالد حسینی از معروف‌ترین نویسندگان معاصر است. از تنها سه رمان او "بادبادک‌باز"، "هزار خورشید تابان" و "پژواک کوهستان" جمعاً 55 میلیون نسخه در سراسر جهان فروش رفته است.

حسینی یکی از سفیران حسن‌نیت کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل و موسس سازمان غیرانتفاعی "خالد حسینی" است که برای تأمین کمک‌های بشردوستانه به مردم افغانستان فعالیت می‌کند.

او در کابل افغانستان زاده شد و اکنون در کالیفرنیای آمریکا زندگی می‌کند.

شعری که از او در ایران‌آرت می‌خوانید، "دریا می‌داند" نام دارد که 10 درصد از فروش نسخه اصلی شعر از طرف ناشر به سازمان پناهندگان سازمان ملل اعطا شده است. این شعر در مجله تجربه چاپ شده است.

 

دریا می‌داند/ خالد حسینی

ترجمه: شهره میرعمادی

 

عزیز دلم، مروان

آن‌ وقت‌ها که بچه بودم، در آن تابستان‌های بلند که زمان در آن‌ها

بی‌شتاب می‌گذشت،

همان وقت‌ها که هم‌سن تو بودم،

با عمویت در مزرعه پدربزرگ، بیرون شهر حمص، روی پشت بام

می‌خوابیدیم.

 

صبح‌ها با صدای وزش نیسم در میان برگ‌ها درختان زیتون

با صدای بزغاله‌ مادربزرگ

با تلق و تولوق دیگ و قابلمه‌هایش در آشپزخانه

بیدار می‌شدیم

هوا خنک بود و خورشید خرمالوی لخت رنگ پریده‌ای در افق

تازه که راه افتاده بودی، تو را به آنجا برده بودم

هنوز مادر را به روشنی می‌بینم، که تو را میان علفزارهای پر از گل‌‌های

وحشی می‌برد تا گاو‌ها را ببینی.

 

ای کاش آن‌قدر کوچک نبودی،

ای کاش مزرعه پدربزرگ را به خاطر می‌آوردی

آن دیوارهای سنگی را که بوی دود می‌داد

آن نهر را که من و عمویت هزاران سد در بازی‌های پسربچگی بر آن می‌بستیم

 

ای کاش تو هم، حمص را چون من به خاطر می‌آوردی.

همان حمص که جوش و خروشی داشت،

که مسجدی برای مسلمانان،

کلیسایی برای همسایه‌های مسیحی،

و یک بازار بزرگ برای همه ما داشت

که در آن بر سر قیمت زنجیرهای طلا،

سبزی‌ها، میوه‌ها و لباس‌های عروسی‌مان چانه بزنیم.

 

ای کاش بوی کبه‌های بریان را در خیابان‌هایش شنیده بودی.

ای کاش به یادت بود، گردش‌هایی را که با مادرت در اطرف میدان

برج ساعت کرده بودیم.

خالد حسینی

اما، آن روزگار، آن زندگی،

دیگر متعلق به رویاهاست،

حتی برای من،

مثل شایعه‌ای است که شنیده‌ام و هرگز نمی‌فهمم که حقیقت بوده یا که دروغ

 

با تظاهرات شروع شد،

حصر در پی آن آمد

از آسمان بر ما بمب باریدند،

گرسنگی باریدند،

مرگ باریدند.

 

تو این‌ها را می‌شناسی.

تو می‌دانی که در چالاب‌هایی که بمب‌ها را می‌سازند، می‌توان آب‌بازی کرد،

می‌دانی که خون تیره باز هم بهتر از خون روشن است.

می‌دانی که مادرها، خواهرها و هم‌کلاس‌ها را می‌توان از برق تکه‌پوست آفتاب‌سوخته‌شان در حفره‌ای، در آواری تنی، میان آجرها و تیرهایی که فرو ریخته‌اند، پیدا کرد.

03KURDI5-articleLarge

مادرت امشب اینجاست، مروان

با ماست، در این ساحل سرد، زیر این مهتاب

کنار این طفلکان که می‌گریند،

کنار این مادران که می‌ترسند،

و ما زبان‌شان را نمی‌فهمیم.

 

افغان، سوری، عراقی، سومالی، اریتره‌ای

همه ما چشم‌به‌راه طلوع خورشیدیم

همه ما در وحشت طلوع و خورشیدیم

همه ما به دنبال خانه می‌گردیم.

 

شنیدم که می‌گفتند ما را نمی‌خواهند

خوش‌آمدی نبود،

بخت سیاه خود را به جایی دیگر می‌بریم.

 

اما من صدای مادرت را می‌شنوم،

از ورای موج‌ها،

به گوش من زمزمه می‌کند

"اوه، عزیز دل من

آنها ندیده‌اند، نمی‌دانند

اگر نیمی از آنچه تو دیده‌ای، دیده بودند،

هرگز آن سخنان سخت نمی‌گفتند"

 

چه معصومانه خفته‌ای،

در این مهتاب، طرح چهره تو را تماشا می‌کنم،

مژه‌های سیاهت را که زیباتر از هر خط نوشته‌ای بر صفحه آن صورت چون ماهت نشسته است

time-i-migrant-crisis-drowned-boy-kos

به تو می‌گویم

دستت را به من بده،

نترس، چیزی نیست

من می‌گویم چون پدرم.

اما می‌دانم که راست نیست. این آن نیست که در مغز من است.

و چون تو دستت را می‌دهی، قلبم پاره‌پاره می‌شود.

تمام فکر من امشب این است که این دریای بی‌رحم بی‌تفاوت، چه عمیق است، چه بیکران

که من در مقابل آن چه ناتوانم

 

جز انکه دعا کنم، از من امشب چه برمی‌آید؟

دعا کنم که خدا خود قایق ما را به ساحل نجاتی که نمی‌بینیم می‌راند،

که مرا، که در دل این آب‌های خروشان کمتر از ذره‌ای هستم که حفظ می‌کند،

چون امانتی پرارزش با خود دارم،

مروان من، باارزش‌ترین امانت دنیا تویی

فقط می‌توانم دعا کنم خدا به دریا گفته باشد

خدا کند
خدا، دریا بداند.

شعر شاعر خالد حسینی شاعر ایرانی شاعر افغانستانی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین