اینجای تهران شبیه شهر نو
... مشابه دفُرمه چنین صحنهای را (دور از جان این جوانهای رعنا) اوایل دهه ٥٠ در کوچهوپسکوچههای فرعی قلعه (شهرنو) دیده بودم...
ایران آرت : جواد طوسی در شرق نوشت: با پرویز رفاقت ٢٦ساله دارم و جدا از وجه اشتراکمان در رشته حقوق، دغدغه و علایق اصلیمان فرهنگ و هنر، بهویژه سینما، است. پسرش کارشناسیارشد در رشته «پژوهش هنر» را میگذراند و دخترش سال آخر رشته تدوین در مقطع کارشناسی است. او این خوششانسی و توفیق اجباری را دارد که به لحاظ رابطه عمیق و تفاهمآمیز با دو فرزند اهل هنرش، آدم «بهروز»ی باشد. هفته گذشته پیشنهاد کرد برویم نمایشنامه «این یک پیپ نیست»، نوشته و کار سیدمحمد مساوات را ببینیم؛ چون شنیده تجربه متفاوتی است، خودش لطف کرد و از طریق دخترش بلیت این نمایش را تهیه کرد و به اتفاق فرزندانش و یکی از دوستانم در سالن «تئاتر مستقل تهران» در خیابان رازی حضور یافتیم. جلوی درِ ورودی و داخل سالن انتظار مملو از جمعیت بود و اکثر قریببهاتفاقشان جوانان دهه ٦٠ و ٧٠ بودند.
چیزی که همان ابتدا نظرم را به خود جلب کرد، حضور چند دختر و پسر بسیار جوان در مدخل کوچه بنبست همجوار آن سالن بود که خیلی راحت روی زمین نشسته بودند و سیگار میکشیدند. مشابه دفُرمه چنین صحنهای را (دور از جان این جوانهای رعنا) اوایل دهه ٥٠ در کوچهوپسکوچههای فرعی قلعه (شهرنو) دیده بودم.
با این تفاوت که در آنجا مردان و تکوتوک زنان معتاد کنار یکدیگر نشسته بودند و تنها هدفشان در آن دنیای بختکزده، این بود که خودشان را بسازند، یا در عالم نشئگی به سیگارشان پُک عمیق بزنند و بیخبر از دنیا و مافیها شوند. در واقع برای آنها تحت آن شرایط مقصد دیگری متصور نبود؛
ولی در اینجا این نوع یلهشدن روی زمین و سیگارکشیدن دستهجمعی به همراه بگووبخند، بخشی از قواعد بازی جوانان آوانگاردی است که دارند مقدمات روشنفکری را میخوانند و تجربه میکنند و «خاکیبودن» را اینگونه نشان میدهند!
داخل سالن انتظار، من و پرویز با مو و ریش سفیدمان، حسابی تابلو و در میان آن جمع جوان مثل دو وصله ناجور بودیم. از این انزوا و حجم انبوه بیگانه با خودم، هراسان شدم. خود اجرا، حال و روزم را خرابتر کرد. در مقایسه با متن ایرانی و رئال «قصه ظهر جمعه» و فضای گروتسکگونه و ترکیب غریب فانتزی، خشونت و وحشت در نمایش «بیپدر»، کار اخیر محمد مساوات زیاد به دلم ننشست. جدا از تسلط بازیگران و فضاسازی مناسب، این بازی بیامان کلامی، در دل پوچی و روزمرگی که با بیانی سوررئال درهم آمیخته شده، برای نسل آرمان باختهای مانند ما نسخه مناسب و دندانگیری در این مقطع سنی نیست. از یکسو کشیدهشدن نمایشنامهنویس و کارگردان جوان و بااستعدادی مانند مساوات از آن لحن و اجرای ملموس «قصه ظهر جمعه» به این فرمالیسم افراطی «این یک پیپ نیست» ، برایم سؤالبرانگیز بود؛ از سوی دیگر، شور و حال نسل خودمان را در دوران جوانی با دیدن تئاترهای «کلهگردها و کلهتیزها» ناصر رحمانینژاد، «معدن»، «پاتک» و «شب در حلبیآباد» بهزاد فراهانی، «شویک در جنگ جهانی دوم» فرهاد مجدآبادی، «مردههای بیکفنودفن» حمید سمندریان، «مرگ یزدگرد» بهرام بیضایی و... در یک جمع اغلب مردانه را با اصرار نسل جوان این زمانه بر فرار از هر لحن و قالب جدی و خوشامد به پوچی، جفنگبازی، ازخودبیگانگی و پوزخند «کوپلگونه» بر هرچه که هست، مقایسه میکنم و ایمان میآورم به آغاز فصل سرد وادادگی و هویتباختگی... .