کد خبر: 8599 A

دنیل دی‌لوئیس؛ هیولای سینمای معاصر

دنیل دی‌لوئیس؛ هیولای سینمای معاصر

دی‎‌لوئیس با هر ظهور خود بر پرده سینما همانند صاعقه‌ای ترسناک، اما دوست‌داشتنی عمل می‌کند.

ایران آرت: «دانیل دی‌لوئیس»، بازیگر نابغه بریتانیایی، در بیانیه‌ای کوتاه از دنیای بازیگری خداحافظی کرد. او که یکی از گزیده‌کارترین بازیگران تاریخ سینماست و در نزدیک به ٥٠ سال حضور در سینما تنها در ٢٠ فیلم سینمایی بازی کرده است، پس از پنج سال انتظار دوستدارانش، بعد از ایفای نقش «لینکلن» سرانجام امسال با آخرین ساخته‌ «پل توماس اندرسون» با نام «ریسمان روح» بر پرده سینما ظاهر خواهد شد و آن‌گونه که خودش قاطعانه بیان کرده این آخرین حضور او در سینما خواهد بود. بدون‌شک دی‌لوئیس عجیب‌ترین، غیرقابل پیش‌بینی‌ترین، خلاق‌ترین و از توانمندترین بازیگران تاریخ سینماست و همین گزیده‌سنجی و انتخاب‌های خاص از او در عالم بازیگری یک قدیس دست‌نیافتنی ساخته است.

هیولا موجودی است با ابعادی بزرگ‌تر از یک وضعیت طبیعی. هیولا ترسناک است. کم‌ ظاهر می‌شود و زمانی‌ که ظاهر شد، همه‌چیز و همه‌کس را تحت‌تأثیر حضور خود قرار می‌دهد. نگاه‌کردن به هیولا از دور ترسی همراه با لذت را به‌همراه دارد، اما زمانی ‌که هیولا در مجاورت ما قرار می‌گیرد، تنها بُهت است که به سراغمان می‌آید و نفسی که در سینه حبس می‌شود. هیولا درعین‌حال دوست‌داشتنی است، چراکه نادر است. کم است. در اندازه‌های طبیعی نمی‌گنجد و ذهن انسان را به درک چیزهایی فرامی‌خواند که از منطق روزمره‌اش فاصله دارند. هیولا بیشتر از آنکه ببلعد و از بین ببرد، مبهوت می‌کند و می‌ترساند. هر قدم او معادل صدها قدم بشر است و با هر قدم می‌تواند به اندازه نسلی گام به جلو بردارد. هیولا عمدتا خفته است و وقتی بیدار می‌شود به فکر پایان کار و آرمیدن مجدد است. هیولا یعنی هیبتی که آدمیان بی‌شمار را دربر می‌گیرد. زمانی‌که هیولا به ما نزدیک می‌شود، فقط باید بایستیم و وقتی بالای سر ما گام برداشت، باید چشم‌هایمان را ببندیم تا قدمش را پسِ سر ما گذاشته و از ما عبور کند. اگر به ما نگاه کند بهتر است جرئتش را داشته باشیم وگرنه همان بهتر که چشمانمان را ببندیم. نکته دیگر اینکه هیولا عمدتا موجودی منفی است، اما در اینجا برداشتی که ما از آن داریم غیر از این است. هیولا تک است و تکرارناپذیر. هیولا کمتر مثل خودش را تولید می‌کند. ازاین‌رو زمانی‌ که هیولا می‌میرد، دیگر تکرار نمی‌شود. مرگ هیولا مانند مرگ قدرتی باستانی است که مومیایی شده و به موزه سپرده می‌شود. دیگر مانند ندارد. هیولا تکینه است و در این تکینگی می‌ماند. لحظاتی که خلق می‌کند هم واجد همین تکینگی است.

تمایل بیشتر آدمیان تبدیل‌شدن به هیولاست، ولی تعداد کمی از ما هیولا می‌شویم. در اینجا مراد از هیولا، بزرگی و نمودی مقتدر در کاری خاص است. نیچه جمله شگفت‌انگیزی در این مورد دارد: «آن‌کس که دیری با هیولا می‌جنگد خود تبدیل به هیولا می‌شود. زمانی ‌که مدتی دراز به چاله خیره می‌شویم، چاله نیز به ما خیره خواهد شد». هیولا مدت‌ها در خود می‌خموشد و در بزنگا‌ه‌ها سر برمی‌آورد. شاید مبهوت‌شدن در برابر او بیشتر از هیبت عظیمش، ناشی از رخدادگی‌اش باشد. هیولا زمان را به جرقه‌ای تبدیل کرده و ما را نسبت به زمان طبیعی دچار گسست می‌کند. در هر کاری برخی به هیولا تبدیل می‌شوند. دنیای سینما از این دست آدم‌ها در جایگاه‌‌های مختلف به خود دیده است؛ ستاره‌هایی که در جایگاه بازیگری ظهور می‌کنند بیشترین پتانسیل را برای تبدیل‌شدن به هیولا در حرفه خود دارند و تاریخ سینما در برهه‌های مختلف شاهد ظهور برخی از این هیولاها بوده است.

دانیل دی‌لوئیس ایرلندی، هیولای دو دهه اخیر بازیگران سینمای معاصر است؛ بازیگری گزیده‌کار که وسواس‌های بیش‌ازحدش برای انتخاب نقش باعث شده در مدت نزدیک به ٥٠ سال فعالیت سینمایی خود تنها در ٢٠ فیلم بازی کند. برای بازیگران حرفه‌ای این عدد به بیش از صد فیلم می‌تواند برسد. اما دی‌لوئیس همان هیولایی است که زمانی طولانی به خواب می‌رود و هرگاه با نقشی جدید به میدان می‌آید، تمام نگاه‌ها را مبهوت خود می‌کند. بیل قصاب را در «گنگسترهای نیویورکی» به یاد بیاورید! دی‌لوئیس آخرین نفر از نسل بازیگرانی است که برای رسیدن به یک نقش دچار استحاله‌ای تمام‌عیار می‌شود و برای از آن خودکردن نقش به یکی‌شدن با آن می‌پردازد. تمام فضاهای درونی خود را در اختیار نقش قرار داده و از خودش چیزی باقی نمی‌گذارد. این تکنیک که مرسوم بازیگران دوره اول متد اکتینگ بود بیش از چهار دهه است که به کار نمی‌رود. دی‌لوئیس همانند کسی که اوراد جادویی را به کار می‌گیرد، روح خفته در تاریخ بازیگری را بیدار کرده و بار دیگر به عرصه آورده است. او همان هیولایی است که هر چندسال یک‌بار از مخفیگاه خود بیرون آمده و با هر قدم به‌واسطه نقش جدیدش تأثیری ماندگار در ذهن تماشاگرانش می‌گذارد. زمانی‌ که در فیلم «گنگسترهای نیویورکی» دچار بیماری مالاریا شد، حاضر به استفاده از داروهای روز که درمان را تسریع می‌کردند نشد و به سراغ دارویی گیاهی رفت که در قرن هجدهم در آمریکای آن زمان برای درمان مالاریا به کار گرفته می‌شد، چراکه اعتقاد داشت بیل قصاب دسترسی به داروهای امروزی نداشته است! «اسپیلبرگ» برای ساخت فیلم «لینکلن» بیش از هشت سال منتظر او ماند و دی‌لوئیس زمانی‌که تحقیقات خود را تکمیل کرده و از نظر درونی به‌طور کامل پذیرای نقش شد، برای بازی در این نقش اعلام آمادگی کرد. دی‌لوئیس برای رسیدن به هر نقش مدت‌ها تحقیق کرده و خود را درگیر آن می‌کند. این امر ازسوی بازیگران نسل اول متد اکتینگ مرسوم بود؛ به‌عنوان‌مثال «مارلون براندو» برای بازی در فیلم «در بارانداز» مدت‌ها در یکی از پست‌ترین محله‌های نیویورک در کنار آدم‌هایی بزهکار زندگی کرده تا بتواند نقش‌ تری مالوی را به‌خوبی ایفا کند. دی‌لوئیس برای رسیدن به فضای شخصیتی دانیل پلانیو در فیلم there will be blood نزدیک به ٩ ماه فیلم‌برداری را به تأخیر انداخت و زمانی‌که برای فیلم‌برداری حاضر شد، همراه خود صفحه‌های صوتی گفت‌وگوهای کارگران معدن در قرن نوزدهم آمریکا را آورده بود. او برای بیان درست و متناسب با آن دوره به جاهایی سرک کشیده که حتی «اندرسون»- کارگردان فیلم- را متحیر کرده است. مسلما اگر هر بازیگری برای ایفای نقش خود چنین زمانی را نیاز داشته باشد، میزان تولید فیلم در یک سال به شدت کاهش پیدا می‌کند. در نتیجه فقط کسی که در قامت یک هیولا ظاهر می‌شود می‌تواند چنین ساختارشکن باشد؛ همان‌گونه که گفته شد.

 با وجود اینکه بازی «دنو» در این فیلم بسیار چشمگیر بوده، اما تقابل‌های او با دی‌لوئیس که عمدتا فضاهایی بسیار پرتنش را شامل می‌شد، او را همچون موجودی مفلوک در برابر هیولایی ترسناک قرار می‌داد که البته این فضا بسیار متناسب با کلیت فیلم است. همان‌گونه که هیولا تک است، دی‌لوئیس هم در عالم بازیگری یگانه است. آنچه از او بر پرده نمایان می‌شود و تماشاگر را دچار بهت‌ و حیرت می‌کند ناشی از روشی است که برای رسیدن به هر نقشی اتخاذ می‌کند. او در بازیگری مصداق جمله نیچه است: «آنکه می‌خواهد آذرخشی برافروزد دیری که باید ابر باشد». دی‎‌لوئیس با هر ظهور خود بر پرده سینما همانند صاعقه‌ای ترسناک، اما دوست‌داشتنی عمل می‌کند؛ صاعقه‌ای که به‌واسطه مدت‌ها خموشی‌گزیدن و تفکر و تأمل بر تماشاگر فرو‌می‌آید. زمانی‌که برای نقش «لینکلن» سومین اسکار خود را دریافت کرد، گفت: «آن‌قدر از این نقش سیراب شده است که مدت‌ها نیاز به بازی در نقشی دیگر ندارد». با وجود اینکه چنین رویکردی برای علاقه‌مندان به سینما چندان خوشایند نیست، اما بی‌شک دی‌لوئیس را در مقام تنها کسی قرار می‌دهد که به جنبه صنعتی سینما پشت کرده و ارزش کار هنری آن را بالا برده است. او همانند آخرین نسل از نادرترین گونه است که دیگر جایگزینی ندارد. همانند هیولا که اگر بمیرد، جز یادش از خود چیزی به جا نمی‌گذارد. رنگ و جلایی که دی‌لوئیس به بازیگری می‌دهد همانند قدم‌های هیولاست که اگر بر جایی بنشیند، برای همیشه آنجا را نشانه‌گذاری می‌کند. تکنیک‌های منحصربه‌فردی که دی‌لوئیس برای ایفای هر نقش به کار می‌برد و روش‌های سخت و خاصی که او برای رسیدن به آنها استفاده می‌کند گاها فقط لذت شنیده‌شدن را به‌همراه دارد و شاید کسی نتواند همانند او چنین نیرو و انرژی ویژه‌ای را برای یک نقش صرف کند. اینجاست که نیرویی که از دل نقش‌های او بیرون می‌آید همچون آواری مهیب بر ذهن تماشاگر خراب شده و مخاطب را مدت‌ها در زیر آن مدفون می‌کند؛ به‌گونه‌ای که دیدن بازی او تمام فضاهای ذهنی را چنان آکنده می‌کند که به یک درگیری ممتد در ذهن مخاطب منجر می‌شود. اینجاست که از حیث تکنیکی بسیار خاص عمل کرده و هر لحظه از بازی او قابل واکاوی و تحلیل دقیق است و مهم‌ترین نکته در بازی او همین آزاد‌سازی انرژی درونی است؛ انرژی خاصی که ناشی از مدت‌ها مداقه‌کردن و کشف و شهود نسبت به هر نقش است. در نتیجه آنچه بر ما اثر می‌گذارد ناشی از همین انرژی وافر است که در کمتر کسی می‌توان سراغ گرفت.  دی‌لوئیس همانند هیولایی ویرانگر بر روح و ذهن تماشاگر حمله‌ور شده و با آزادکردن انرژی درونی خود مخاطب را مسخ خود می‌کند. این هنر منحصربه‌فرد کسی است که در عالم بازیگری تکینه است و هر نقش‌آفرینی او یک استثنا و اتفاق ویژه به حساب می‌آید. تصویری که از مسخ‌شدگی دنیل پلانیو در سکانس آخر فیلم «خون به پا خواهد شد» ارائه می‌دهد، نشانگر یکی از این اتفاقات نادر بازیگری است؛ وحشتی درونی که درعین‌حال شعفی فراگیر را از دیدن چنین اعجازی برای تماشاگر به بار می‌آورد. دی‌لوئیس هیولایی است که از دیدن او سیر نمی‌شویم. او برای نشان‌دادن درست مفهوم طمع در این فیلم رفته‌رفته به یک حشره تبدیل می‌شود. ایستایی او، طرز بیانش و نوع حرکات و حتی غذا‌خوردنش در سکانس آخر این فیلم نشان از مسخ‌شدگی کاراکتر موردنظر دارد؛ نمایشی که بازیگری هیولامانند با خلاقیت خود به ما عرضه کرده است. شاید دیدن همین سکانس برای درک هیولای عالم بازیگری کفایت کند!

دی‌لوئیس ردی از تهور و جاذبه همیشگی از خود برای همیشه بر جای گذاشته است. درست است که عرصه سینما و بازیگری به حیات خود ادامه می‌دهد، اما بدون‌شک تالار پانتئون آن بدون امثال دی‌لوئیس خالی از شکوه و جبروت خواهد بود.

این یادداشت را محمدحسین میربابا در روزنامه شرق منتشر کرده است.

استیون اسپیلبرگ دنیل دی لوئیس فیلم گنگسترهای نیویورکی فیلم لینکلن
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین