کد خبر: 7389 A

گفت‌وگویی خواندنی با کارگردان شاعرمسلکی که دوست دارد روایت کند

مسعود کیمیایی: فیلمنامه‌ای که شاملو برایم نوشت، مارکزی بود/تندرکیا و بهرام اردبیلی چه شدند؟/تا حالا فیلم نساخته‌ام!/شب‌ها تنها هستم، کسی نیست عاشقانه برایش بخوانم/باید خوش‌هیکل باشی تا شعر بگویی!

مسعود کیمیایی: فیلمنامه‌ای که شاملو برایم نوشت، مارکزی بود/تندرکیا و بهرام اردبیلی چه شدند؟/تا حالا فیلم نساخته‌ام!/شب‌ها تنها هستم، کسی نیست عاشقانه برایش بخوانم/باید خوش‌هیکل باشی تا شعر بگویی!

مسعود کیمیایی، از آن‌هاست که چه فیلم‌هایش را دوست داشته باشیم و چه نه، نمی‌توانیم گفت‌وگوهایش را از دست بدهیم؛ او تنها یک کارگردان نیست و این را لابه‌لای حرف‌هایش می‌توان یافت.

ایران‌آرت: پولاد امین اخیرا در روزنامه وقایع اتفاقیه گفت‌وگویی مفصل با مسعود کیمیایی، کارگردان نام‌آشنای سینمای ایران ترتیب داده و طی آن بیشتر بر نویسندگی کارگردان «قیصر» متمرکز شده است. این گفت‌وگو آن‌چنان که انتظار می‌رفت در رسانه‌ها دیده نشد. بخش‌هایی از آن را در ایران‌آرت گزین کرده‌ایم:

 
 

*درباره ادبیات با من در طول زندگی‌ام خیلی کم صحبت شده زیرا همیشه سایه سینما روی زندگی هنری من حضور جدی داشته و دارد؛ البته در این سال‌های اخیر، فضا کمی دراین‌باره برای من بهتر شده و بخش زندگی ادبی من بیشتر مورد توجه منتقدان و مردم قرار گرفته است. 

 
*دوست دارم بگویند کیمیایی شاعر و نویسنده است. دلایل زیادی هم برای این مسئله دارم ولی این نکته را در ادامه حرفم اضافه کنم که هر چه قدمت یک چیز بیشتر باشد، وهمش بیشتر است. فرضا شما بگویید جراحی با شیوه ابن‌سینا؛ خود این سؤال وهم این عمل را بیشتر می‌کند. با چی جراحی می‌کرده؟ تیغش چطوری بوده؟ مویرگ‌های بدن را چطور می‌دیده؟ آیا ذره‌بین داشته؟ همین‌طور سؤال پیش می‌آید. من 16، 17 سالم بود نگاه کردم دیدم فرضا چرا به آن پیرمرد خنزر پنزری هدایت کم پرداخته شده، بعدا دیدم در فیلم‌نوشتی به نام «میراث» که شاملو برای من نوشته، چقدر زبان، زبان مارکزی و هدایتی است، نه اینکه تفکر شبیه باشد، نه؛ اصلا جنس زبان، برشته و تند و تیز بود، انگار توی تابه است.
مسعود کیمیایی
 
*من با این ادبیات زندگی کردم و اگر چیزی یاد گرفتم اول از همه توی مدرسه بود. آب بابا همان‌جا من را فتح کرد و ادبیات و به‌ویژه شعر جزء آن چیزهایی است که ذهن مرا فتح کرد. من در شعر عبید هم کمدی می‌دیدم؛ هم تراژدی و هم داستان‌های خیابانی. این برایم خوشایند بوده، دوست داشتم و دارم که شاعر و نویسنده باشم اما فیلمساز هم هستم. ادبیات از بچگی با من بوده. تجربه عاشقانه 14 سالگی تا آخر عمر رهایت نمی‌کند.
 

*اگر نماینده شعر دهه 40 ما نصرت رحمانی باشد، می‌بینید در کنارش چه اتفاقاتی وجود دارد و چرا از اسماعیل شاهرودی حرفی زده نمی‌شود و اگر از شاهرودی حرف زده نمی‌شود چرا از تندرکیا حرف زده نمی‌شود و چرا بعضی از این نام‌ها در هویت خودشان فقط یک نام هستند؛ مثل بهرام اردبیلی. منظور کلی من این است که این فرازوفرودها، ذهنیت‌هایی را متولد می‌کند که به‌هیچ‌وجه سالم نیستند و این سلامت در تقسیم‌بندی هویت خودش است، نه در علم پزشکی.
اردبیلی
[بهرام اردبیلی؛ شاعر «شعر دیگر»]

*این شوق پروازکردن را هر بچه پنج یا 6 ساله‌ای دارد. همه این را با خودشان دارند و همه این نوع پرواز را دوست دارند؛ این پرواز هم حتی شکل اجرایی‌اش طبقاتی است، یعنی اگر من در رؤیایم می‌خواهم پرواز کنم در خواب با کی‌ال‌ام پرواز نمی‌کنم بلکه مدام با زیرشلواری و پیژامه پرواز می‌کنم و وقتی تو‌ داری به پرواز فکر می‌کنی نگاهت آنی نیست که در جامعه و فرهنگش سوپرمن دارد زیرا او از جایی دیگر می‌آید، سوپرمن با وسایلی می‌آید که هنوز در کره زمین نیست اما من آن رؤیایی که در کوچه ملی دیدم برایم واقعیت دارد؛ همانی که با پیژامه هستم و روی پیژامه هم کمربند بسته‌ام که یک وقت نکشندش پایین! شما اینجا متوجه می‌شوید محیط چقدر روی شما تأثیر می‌تواند بگذارد. حال تو قرار است یک هنرمند باشی و هنوز هم نمی‌دانی هستی یا نه! هنرمندبودن عین قهرمان‌بودن است و اگر بدانی که هنرمندی، به‌هیچ‌وجه هنرمند نیستی. قهرمانی هم که بداند قهرمان است دیگر قهرمان نیست و تو فکر کن که تمام اینها تحت‌تأثیر یک خانه 80 متری ته کوچه در‌دار و نقطه پرواز کسی به نام مسعود کیمیایی است و این یعنی همان قیصر و نه کمتر و نه بیشتر.
 
روشنفکر ما همیشه مضطرب بوده است
 

*فکر کنیم که یک سمت از دوستان من کسانی هستند که کسی آنها را نمی‌شناسد و در سمت دیگر و در اوایل سال‌های 1336 و 1335 که سال‌های کانون فیلم فرخ غفاری و ابراهیم گلستان است که وقتی تمام می‌شود من و مثلا احمدرضا احمدی از سینما که بیرون می‌آییم و همه اکثرا در حال فرانسه‌حرف‌زدن هستند، ما پیاده‌ایم و همه سواره؛ آنها سوار می‌شوند و می‌روند و ما باید پیاده بیاییم تا عین‌الدوله. این یادگیری تأثیرش روی من با هر کس دیگر خیلی فرق دارد. تأثیری که روی احمدرضا احمدی می‌گذارد با تأثیری که روی آدمی با اتومبیل جگوار می‌گذارد، فرق می‌کند.
 
 

*من تنها زندگی می‌کنم. رفیق زیاد دارم اما تنها زندگی می‌کنم. یعنی شب اگر چیزی بنویسم و بخواهم برای کسی بخوانم، نیست. کسی نیست که کارم را برایش بخوانم، کسی نیست که عاشقانه جلویم یک چای بگذارد. منظورم این است که تو حس یک هم‌نفس را می‌خواهی؛ حس یک انسان را. من این حس را ندارم و در بددوره‌ای این را ندارم؛ در دوره‌ای که بیش از هر وقت به آن احتیاج دارم. آدم وقتی جوان است و تنها، وضعش فرق دارد. الان دلم می‌خواهد بنویسم، فیلم بسازم، فکر می‌کنم هنوز فیلم نساخته‌ام، فکر می‌کنم همه فیلم‌هایی که ساخته‌ام، با هم یک فیلم هم نمی‌شود. خدا شاهد است این را قلبا می‌گویم. این بدشانسی من است که توی این 10 سال تنها بوده‌ام.

 
*شما در «شلوخوف» اولش می‌بینید که شاهزاده با کالسکه‌‌اش می‌آید، بعد کشته می‌شود و تو هم کلی برایش زار می‌زنی، بعد در آخر دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود و می‌بینی نویسنده یادش رفته شاهزاده مرحوم شده. صد تا آدم توی «جسد‌های شیشه‌ای» دارند با هم پیر می‌شوند و بعد سروکله جوان‌ها پیدا می‌شود و بچه‌ها به دنیا می‌آیند؛ خب، حفظ‌کردن اینها خیلی سخت است.
 

*روشنفکر تعریف دارد. اگر قرار باشد خواندنی‌های شب، پس‌داده‌های روز باشد، این روشنفکری نیست. به نظر من روشنفکر کسی است که توی خلأ مانده. وقتی مارکسیسم پر از سؤال شد، وقتی متوقف شد و بازی را به دلار باخت، فرو ریخت، سقوط کرد و با خودش کلی آدم را پایین آورد. کسانی مثل هوسلر، مثل ژان ژنه، این آدم‌ها افتادند توی خلأ. آنارشیزم از اینجا به‌وجود آمد. آنارشیزم را به‌هم‌ریزاننده ترجمه کرده‌اند ولی آنارشیزم سقوط یک عقیده است؛ عقیده‌ای که اجرا نشود، خودش را تحقیرشده می‌بیند، وقتی تحقیر شود تبدیل می‌شود به آنارشیگری.
 
مسعود کیمیایی
*اصلا چه اصراری وجود دارد که هنرمند، روشنفکر باشد یا روشنفکر، هنرمند. چه اصراری وجود دارد؟ یا روشنفکر هستید یا نیستید. بستگی دارد به اینکه در پهنه واقعیت قرار بگیرید یا در وادی فرضی و انتزاعی. روشنفکر بیشتر به فضای انتزاعی و فرضی می‌پردازد. هیچ‌کس از روی یک سطح پت‌وپهن انتزاعی سقوط نمی‌کند. کسی از روی فیلم برسون نمی‌افتد اما یک وقت ما روی لبه شمشیر راه می‌رویم و با هر حرکت بریده می‌شویم. کسی مثل گدار می‌گوید وسترن مال لات‌ولوت‌هاست و نمی‌فهمد جگرسوزترین اسطوره‌های امروز آدم‌های تنهایی هستند که کنار پیاده‌روها نشسته‌اند. 
 

*آدم توی شعرش برهنه می‌شود. باید خیلی خوش‌هیکل باشی و شعر بگویی چون اگر بدهیکل باشی و شعر بگویی خودت را لو داده‌ای. شعر، برهنه‌ات می‌کند. باید فرصت می‌کردم تمام چیزهایی را که با خودم داشتم، کنار می‌گذاشتم تا به آن نقطه اصلی برسم.

 

 

 

مسعود کیمیایی ابراهیم گلستان احمدرضا احمدی بهرام اردبیلی کتاب جسدهای شیشه ای شناختنامه کیمیایی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین