کد خبر: 6528 A

ایناریتو، عشق، سگ و تصادف!

ایناریتو، عشق، سگ و تصادف!

هیچ کس خیال نمی کند تصادفی در کمینش نشسته و هیچ کس باور نمی کند تصادف می تواند مسیر زندگی اش را عوض کند

ایران‌آرت: نکته اساسی «عشق سگی» بلندپروازی اش در پرداخت داستان های موازی است.

پل آستر رمان نویس در مصاحبه ای گفته بود تصادف مهم ترین چیز دنیا نیست اما به هر حال بخش مهمی است از آنچه نامش را هستی گذاشته ایم و در رمان های او هم هر چه رخ می دهد در نتیجه تصادف است؛ دو اتفاق که با هم رخ می دهند؛ دو چیزی که هیچ انتظار نداشته ایم آنها را یکجا ببینیم، هم زمان ظاهر می شوند. سه فیلم اول کارنامه ایناریتو هم بر پایه همین تصادف ها شکل گرفته اند؛ به خصوص که در «عشق سگی» و «21 گرم» اصلا «تصادف»ی هست که زندگی آدم ها را دستخوش تغییر می کند؛ آدم هایی را از یکدیگر جدا می کند و آدم هایی را به یکدیگر می رساند.

هیچ کس خیال نمی کند تصادفی در کمینش نشسته و هیچ کس باور نمی کند تصادف می تواند مسیر زندگی اش را عوض کند اما هیچ کس هم با گذر از تصادف آدم پیش از آن لحظه نیست. تصادف حتی اگر آسیبی به جسمش نزند چنان ضربه ای به جانش می زند که دیگر راهی برای برگشت به لحظه پیش از تصادف پیدا نمی کند.
 
 راهِ ایناریتو؛ مرد بی رقیب اسکار
 
 
همیشه عشقی هست که آدم ها را وا می دارد به این که در لحظه حال نمانند و برای ابدی کردن پیوندشان به جستجوی راهی بر آیند اما مشکل اینجاست که عشق راهی را پیش پای شان می گذارد که در میانه اش قرار است تصادفی هولناک رخ دهد؛ تصادفی که سرنوشت آدم هایی دور از هم را به هم پیوند می زند و آدم هایی که گاه و بی گاه از کنار هم گذشته و اعتنایی به دیگری نکرده اند ناگهان در تصادفی بزرگ به هم می رسند؛ لحظه نابودی همه چیز و لحظه دست کشیدن از آنچه پیش از این در طلبش بوده. زندگی به پیش و پس از تصادف تقسیم می شود؛ لحظه ای که تصادفی در کار نبوده و لحظه ای پس از تصادف که دیگر هیچ چیز در کار نیست.

تصادف کار خودش را می کند؛ زهرش را می ریزد و تلخی را به جان والریا و اکتاویو می اندازد و آنچه پیش از این عشقی ابدی نام گرفته کمرنگ و کمرنگ تر می شود. تصادفی رخ می دهد تا تنهایی از پرده بیرون آید، سگ های بخت برگشته ال چیوو هم جان شان را در نتیجه زخم هایی که سگ اکتاویو به جسم شان می زند از دست می دهند تا ال چیوو هم طعم ترسناک تنهایی را بچشد.
 
درست است که سگ اکتاویو کنار ال چیوو می ماند اما به هر حال تماشای هر روزه اش برای او یادآور سگ های از دست رفته ای است که بخش مهمی از زندگی او بوده اند. اما چه اهمیت دارد؟ مهم این است که نام تازه ای به این سگ بخشیده و زندگی تازه ای را با او شروع کند. برای رسیدن به جایی که دیگر معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست رسیدن به آن چقدر می تواند مایه امیدواری باشد.

با این همه ظاهرا پیش از آن که تصادفی رخ بدهد همه دست به دست هم داده اند تا زندگی را جهنم تر از آن کنند که هست؛ جدال والریا و دانیل زمینه هر تصادفی می تواند باشد و رفتار سوزانا نتیجه منطقی تصادفی است که ریشه در خشونتی پیوسته دارد؛ خشونتی که آدم ها از سگ ها طلب می کنند و آنها را به جان یکدیگر می اندازند تا پول بیشتری به جیب بزنند و زندگی بهتری برای خود دست و پا کنند. هر چه خشونت بیشتر و پررنگ تر باشد، بهتر بهتر است. سگ سیاه چاره ای ندارد جز خشونت. آنچه از او می خواهند همین خشونت است و آنچه بعد از این خشونت نثارش می کنند مهر و محبتی است که پیش تر از او دریغ شده.
 
راهِ ایناریتو؛ مرد بی رقیب اسکار

اینجاست که وضعیت و موقعیت سگ ها و جدال شان آشکارا وضعیت و موقعیت آدم ها را نشان می دهد. بعد از زخمی که نثار سگ سیاه می شود و تصادفی که موقعیت اکتاویو و والریا را به هم می ریزد همه چیز شکل دیگری به خود می گیرد. والریا خیال نمی کند که مشکلش دائمی است؛ خیال می کند دوباره همه چیز مثل سابق می شود اما از دست دادن پایش کمترین تاوانی است که باید بپردازد؛ تاوان رها کردن همه چیز و پشت پا زدن به چیزهایی که پیش از این ظاهرا برایش مهم بوده اند.

نکته اساسی «عشق سگی» بلندپروازی ایناریتو / آریاگا در پرداخت داستان های موازی بود؛ داستان هایی که قرار است که بالاخره در نقطه ای به هم برسند و پازل ظاهرا به هم ریخته ای را که پیش روی تماشاگر است کامل کنند. در عین حال آنچه این به هم ریختگی را پررنگ تر می کند شیوه استفاده از دوربین روی دست است؛ وقتی هیچ چیز سر جای خودش نیست و موقعیت ثابت و مستحکمی ندارد و هر تکان و هر ضربه ای برای مخدوش کردن کافی است نمی شود به دوربین ثابت فکر کرد. همه چیز در زندگی این آدم ها معلق است.
 
پایدار نبودن این آدم ها و زندگی شان را هم قاعدتا نمی شود با دوربینی ثابت نشان داد؛ آدم هایی که روی پل ناپایدار زندگی قدم بر می دارند و می دانند با هر تکانی ممکن است سقوط کنند. نه عشقی در کار است و نه امیدی به آینده، هر چه هست ترس از دست دادن است و تنها ماندن.
 

 

[این یادداشت را محسن آزرم در ماهنامه «همشهری 24» منتشر کرده است]

آلخاندرو گونزالس ایناریتو فیلم عشق سگی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین