کد خبر: 18314 A

نگران لذت بردن یا لذت نبردن! / گفت‌وگویی با محمدرضا کاتب درباره رواج فیلم، رمان و تئاتر عامه‌پسند

نگران لذت بردن یا لذت نبردن! / گفت‌وگویی با محمدرضا کاتب درباره رواج فیلم، رمان و تئاتر عامه‌پسند

محمدرضا کاتب می‌گوید: یکی از نشانه‌های آثار مبتذل این است که به مخاطب‌شان می‌گویند لازم نیست به چیزی فکر کنی چون کسانی دیگر جای تو فکر می‌کنند و برایت تصمیم می‌گیرند.

ایران آرت: در یکی دو دهه‌ی اخیر؛ بخشی از نویسندگان از یافتن بازارهای هدف در میان مخاطبان ناامید و از پافشاری در کسب تجربه‌های تازه سرخورده شده‌اند و به تولید آثاری روی آورده‌اند که از بازار مخاطب آن اطمینان بیشتری دارند. این رجوع دوباره به ترویج نوعی ادبیات و هنر عامه‌پسند منجر شده است.

در این میان برخی تاکید می‌کنند که رواج فیلم، رمان و تئاتر عامه‌پسند بیشتر دغدغه‌ی بخشی از مدیران فرهنگی یا برخی از گروه‌های تاثیر‌گذار است. با این حال سوال اصلی اینجاست که مقصد نهایی و واقعی این همه پافشاری و اصرار برای سطحی‌کردن آثار کجاست؟ می‌توانیم بگوییم این نوع آثار فقط به دنبال ساخت‌وسازهای فرمی هستند و محتوا برایشان بی‌اهمیت یا کم‌اهمیت است و درنهایت هم به سمت نوعی بی‌معنایی و بی‌مقصدی می‌روند؟ محمدرضا کاتب (نویسنده) در گفت‌وگو با ایلنا، به این پرسش‌ها پاسخ داده و از گرفتاری نیروی گریز از مرکز بزرگی گفته که جهان امروز ما را گرفتار گرفته و ما باعث شده دائم تکه‌هایی از ما جدا و به خارج از این دایره پرتاب شود و ما روز به روز بیشتر خودمان را از دست بدهیم. او تاکید دارد یکی از وظایف هنر و ادبیات امروز نشان دادن شرایط و چهره‌ تکه‌پاره انسان امروز است.

در سال‌های اخیر، بخصوص در یکی دو دهه‌ی اخیر بخشی از نویسندگان و هنرمندان از یافتن بازارهای هدف در میان مخاطبان ناامید شده‌اند و از پا فشاری در کسب تجربه‌های تازه سرخورده شده‌اند و دوباره به تولید آثاری روی آورده‌اند که از بازار مخاطب آن اطمینان بیشتری دارند. این رجوع به ترویج نوعی ادبیات و هنر عامه‌پسند منجر شده. برخی بر این عقیده هستند که رواج فیلم، رمان و تئاتر عامه‌پسند بیشتر دغدغه‌ی بخشی  از مدیران فرهنگی یا برخی از گروه‌های تاثیر‌گذار است. تحلیل شما از این مسئله چیست؟

مسئله‌ی مخاطب عام و خاص در ادبیات و هنر، صرفا چیزی متعلق به امروز نیست و پیشینه‌ای به قدمت تاریخ هنر دارد. در هر دوره‌ای آثار مربوط به مخاطب عام وخاص در لباسی تازه ظهور می‌کند و به صحنه‌ی ادبیات و هنر می‌آید. اما آنچه در کشور ما شایان توجه است آن است که گاهی اوقات پا فشاری و اصرار زیادی برای رواج ادبیات، سینما و تئاتر عامه پسند‌دیده می‌شود و این مسئله به کلی با رفتن هنرمند به سمت مخاطب - به دلیل تحولات دوران‌مان - متفاوت است. اینکه اهل هنر مخاطب خود را به سبب شرایط، دوران یا مدیوم خاصش دریابد و با زمان و مکانش همراه بشود و دغدغه‌ی این مسئله را داشته باشد، یک مسئله واقعی و عادی است.

چون هر هنرمندی حتما به مخاطبش فکر می‌کند و برای ارتباط  بهتر با او دنبال راه کارهای بیشتر و بهتر می‌گردد اما به نظر می‌آید کسانی درصدد هستند با بهانه قرار دادن این مسئله روی این حرکت و روال عادی سوار شوند و تاثیر خاص خودشان را بگذارند و ادبیات و هنر را یکسره به‌سوی ابتذال و سطحی‌گرایی ببرند و شکل موجود صحنه‌ی ادبیات و هنر را با هر وسیله‌ای که شده؛ تغییر بدهند.

گاهی دیده می‌شود که این گروه نیت اصلی خود را زیر این مسئله مخفی می‌کنند که نگران لذت بردن یا لذت نبردن مخاطبین از فیلم ها و رمان‌ها و...هستند یا دل‌نگران آن هستند که حتما مخاطبین با آثار ایرانی سرگرم بشوند و آثاری که صرفا قصه‌گو نباشند و صرفا در جهت لذت‌بخشی به مخاطب حرکت نکنند از دید آنها آثاری ضعیف و بی‌ارزش هستند و باید حذف شوند تا جا برای آثار مطلوب‌شان باشد. یعنی معیار ضعیف و قوی بودن آثار در چشم آنها این است که این آثار بتوانند مخاطب را جذب و سرگرم کنند. البته بیشتر مواقع آنها به طورمستقیم به این مسئله اشاره نمی‌کنند و قصد و غرض خودشان را پشت حرف‌ها و تئوری‌های ادبی وهنری مخفی می‌کنند اما دغدغه‌ی آنها همین مسئله است و سودآوری و درآمدزایی هم برای این گروه صرفا بهانه و دست‌آویز است چون عملکردشان در گذشته به خوبی نشان می‌دهد که برای این مسئله ارزشی قایل نیستند.

 فکر می‌کنید مقصد نهایی و واقعی این همه پافشاری و اصرار برای سطحی‌کردن آثار  کجاست؟

یکسر این قضیه این است که آنها به فرهنگ و هنر به چشم یک وسیله‌ی تبلیغی صرف نگاه می‌کنند که می‌تواند بار اهداف آنها را بکشد. می‌گویند ما باید حرف‌مان را هر جور شده، اگرچه به نابودی آثار هم که باشد، بزنیم و دلیل‌شان هم این است که چرا از این وسیله‌ی تبلیغاتی مهم نباید استفاده‌ی خودمان را بکنیم و سوال‌شان این است که هنر و ادبیاتی که غیر از این است به چه دردی می‌خورد.

اگر هنر نتواند کار ما را راه بیندازد همان بهتر که نباشد. بخش دیگری از این گروه اهدافی متفاوت دارند. آنها با پشتیبانی از داستان و فیلم و نمایش‌های عامه‌پسند و سطحی به دنبال ترویج آثار بدون دغدغه و بدون اندیشه و سر به راه  هستند. چون فکر می‌کنند آدم‌های اندیشمند و اهل فکر برای جامعه ما مضر هستند. آنها با دانایی سر سازگاری ندارند چون تصور می‌کنند اهل اندیشه برای آنها دردسر سازند و آثار نباید مخاطب را به اندیشه و تعمق وادارد و نباید یک اثر برای مخاطب سوال و مسئله ایجاد کند.

این‌جاست که ژانرنویسی و ژانرسازی و... دیگر رویکردهای ادبیات وهنر عامه‌پسند پا به میدان می‌گذارد. یکی از نشانه‌های آثار مبتذل این است که به مخاطب‌شان می‌گویند لازم نیست به چیزی  فکر کنی  چون کسانی دیگر جای تو فکر می‌کنند و برایت تصمیم می‌گیرند پس چرا  با سوال کردن وقتت را تلف  می‌کنی. به جای سوال کردن سعی کن بپذیری و سرگرم باشی. به نظر می‌آید مروجین ادبیات و هنر مبتذل و سطحی، تحت تاثیر افکار حاکم بر بلوک شرق در گذشته هستند و هنوز هنر و ادبیات را مانند قبل، سد و رقیب خود می‌دانند. برای خارج کردن رقیب هم، دست به هر کاری می‌زنند. ابتدا آثار را از درون خالی می‌کنند و بعد آنها را با سرگرمی و افکار و جهانی سطحی‌، مبتذل و پوسیده پرمی‌کنند و بعد با هیاهو این آثار را به عنوان کارهایی شاخص به جامعه ارائه می‌کنند.

امروز در سایه‌ی تحولات فراوانی که در عرصه‌ی تکنولوژی پدید آمده همه چیز در صحنه تغییر کرده است به جز افکار و بد بینی‌ای که این دسته نسبت به هنر وادبیات دارند. از یکسو امروز شاهد مسیرهای فراوانی هستیم که می‌تواند بر جامعه تاثیرهای شگرفی بگذارد، مسیرهایی که تا چندی قبل نبودند و ازسوی دیگر هنر و ادبیات اندیشه‌محور راه خوش را از مسائل زودگذر جدا کرده و اهداف جدیدی را برای خودش تعریف کرده است. ممکن است مسیر این آثار از مسائل زودگذر و روزمره بگذرد اما بی‌شک هدفش مسائل زودگذر و مقطعی نیست و نمی‌خواهد به خبرتبدیل شود. خبری که هنوز نیامده کهنه و بی‌ارزش شده است. هنر و ادبیات امروز برای ماندن و رقابت با دیگر رسانه‌ها چاره‌ای ندارد بجز آن که راهی متفاوت از دیروزش در پیش بگیرد چون شرایط به کلی عوض شده است. اما  گروهی هنوز با اصرار باز از همان راه قدیمی می‌روند و سوال‌های  قدیمی خودشان را تکرار می‌کنند.

حکایت این گروه، حکایت نگهبان باغی است که باید از باغی بزرگ و پر درخت محافظت می‌کرد اما هر سال در  بهار  پرنده‌ها به باغ هجوم می‌آوردند و میوه‌های باغ را می‌خوردند و نگهبان باغ  برای آن‌که جلوی هجوم پرنده‌ها را بگیرد به در باغ هر روز قفل بیشتری می‌زد و راه آب باغ را روز به روز بیشتر تنگ می‌کرد و دیوارها را بلندتر می‌کرد و پرنده‌ها دوباره سال بعد و بهار بعد می‌آمدند و میوه‌های باغ  را می‌خوردند و نگهبان باغ را با افکارش تنها می‌گذاشتند. نگهبان، تمام زمستان در فکر بود که کجا کم گذاشته است. این همه قفل جور واجور به در باغ زده است، طوری که حالا خودش هم زندانی باغ شده، راه آب باغ را هم که کامل بسته است و دیوار باغ را هم تا می‌توانسته بلند کرده و هر سوراخ را با وسواس پر کرده، چطور باز حریف مشکلش نشده است. او با سوال‌های غلط، به جواب و منطقی غلط رسیده بود. دوست دارم بدانم وقتی پرنده‌ها میوهای باغ  را می‌خوردند و از آن بالا به کارهای عجیب نگهبان باغ نگاه می‌کردند با خودشان چه فکری می‌کردند و چه سوال و تصویری از او در ذهن داشتند.

فقط با سوال درست می‌توان به جواب‌های درست رسید. یک سوال درست نیمی از جواب نیست. یک سوال درست همه‌ی جواب را در خودش دارد، فقط باید یک کم به‌ آن نور بتابانیم تا جواب خوب دیده شود. ما امروز سوال‌های درستی از خودمان نمی‌پرسیم. به همین دلیل با آثار اندیشه‌محور چنین  برخوردهای تند وعجیب و غریبی می‌شود و هر روز به نوعی شاهد این مسئله هستیم که نه تنها هیچ کمکی به این  آثار نمی‌شود بلکه اجازه‌ی تنفس عادی را هم از آنها می‌گیریم و آنقدر برچسب براین آثار می‌زنیم تا خالقینش فرسوده شوند و با پای خودشان از چرخه خارج شوند یا به حاشیه‌ها پناه ببرند.

به نظر عجیب است که کسانی به هر دلیلی از سرمایه‌ی مادی و معنوی کشور استفاده کنند تا ابتذال، بی‌فکری و بی‌مسئله‌گی راترویج کنند. این مسئله با هیچکدام از آموزه‌های اخلاقی، انسانی وفرهنگی ما نمی‌خواند.

از  وجوه مشخصه‌ی آثار شما تکنیکی بودن، چندصدایی بودن و تنوع پایگاه‌های روایی رمان‌های شماست. به نوعی شما در محتوا و فرم با نوعی گزینش و سواس‌گونه پیش می‌روید. می‌خواستم در باره‌ی نگاه کلی شما به مقوله‌ی هنر و ادبیات سوال کنم. نگاهی که خروجی‌اش آثار خاصی مثل رمان بالزن‌ها، چشم‌هایم آبی بود و هیس و...است؟

جهان ما امروز گرفتار نیروی گریز از مرکز بزرگی شده است. به همین دلیل دائم تکه‌هایی از ما جدا می‌شود و به خارج از این دایره پرتاب می‌شود و ما روز به روز بیشتر خودمان را از دست می‌دهیم و بیشتر هم  دست وپا می‌زنیم تا چیزی پیدا کنیم که جلوی محو شدن تدریجی‌مان را بگیرد. این نیروی گریز از مرکز چنان چهره‌ی انسان را له کرده و تغییر داده که دیگر به سختی می‌شود او را شناخت. یکی از وظایف هنر وادبیات هر دوره نشان دادن شرایط و چهره‌ی انسان آن دوره است. به سبب شرایط خاصی که امروز داریم هنر وادبیات ما هم ، دوران خاصی را طی می‌کند. ادبیات وهنر کلاسیک سعی می‌کرد آیینه‌ای تمام قد و متقن مقابل چهره‌ی آدم آن دوره قرار بدهد  و به بازتاب کاملی از هویت آن انسان و جهانش دست پیدا کند و حالا ما با آدم عجیبی روبه‌رو هستیم که خیلی از تکه‌های او گم شده است. آدمی که تکه‌هایی از صورت، بدن و معنایش محو شده است و تازه باقی اجزایش هر کدام دارند به سمتی می‌روند و او مجبور است دائم در پی چیزی باشد که بتواند تکه‌هایش را به خودش جذب کند یا چیزی بیابد که بتواند حفره‌هایش را با آن پر کند.

به همین دلیل است که دیگر نمی‌شود با  قواعد دنیا و هنر و ادبیات  دیروز یک چنین  وضعیت  و آدمی را به راحتی تفسیر یا توصیف کنیم. به خاطر این شرایط ویژه و غریب است که امروز وظایف ویژه و تازه‌ای به گردن هنر و ادبیات گذاشته شده است. شاید یکی ازاین وظایف پیدا کردن تکه‌پاره‌های گم شده یا فراموش شده‌ی هویت و جهان‌مان باشد. شاید یکی دیگر از وظایف هنر و ادبیات کنار هم قرار دادن و جفت وجور کردن تکه پاره‌هامان باشد تا بفهمیم چه ازمان باقی مانده و اصلا چه هستیم و با تصویر واقعی یا حقیقی‌مان چقدر فاصله داریم. آثار دوران ما مجبورند برای نشان دادن چهره‌ی ما تکه‌های متناقض و متضاد انسان را کنار هم  در یک بستر و مدیوم خاص قرار دهند تا این آدم بتواند با بخشی از چهره و فهم خودش رو برو بشود. قواعد جهان دیروز در این شرایط تازه نمی‌توانند تاب بیاورند. باید خیلی از چیز‌ها را فراموش کنیم  تا روایت‌مان به دورانمان نزدیک بشود. دوستانی که هنوز اصرار دارند بر استفاده‌ی از قواعد گذشته، این مسئله را به طور کلی نادیده می‌گیرند . 

به نظر شما این جهان تکه‌تکه و از هم پاشیده را  چگونه می‌توانیم لمس کنیم و چگونه با آثارمان به آن نزدیک بشویم و باز تابش بدهیم؟

ذهن انسان طی فرایندهایی سعی می‌کند از طریق مشابهت و هم‌جواری و... اجزاء مختلف و متضاد دور و برش را کنار هم  قرار بدهد و این طوری جهان موجود را به فهم در بیاورد. یعنی ذهن با متصل کردن و ارتباط  دادن تکه پاره‌ها‌یمان به جهان معناها راه پیدا می‌کند. ما امروز میان خرده‌ریزها و تکه‌های فراوانی که دور و برمان را گرفته در حال دفن شدن هستیم. مجبوریم برای آن که تصویر کلی‌ای از خودمان و حاشیه‌هایمان داشته باشیم تکه‌ها و خرد شده‌هایمان را به هم متصل کنیم.

اگر بخواهیم اشاره‌ای داشته باشیم به خروجی عینی این مسئله به چه باید اشاره کنیم. چون هر رویکردی تاثیر  خاصی روی کارهای ما خواهد داشت.

شاید یکی از نمودهای این مسئله این است که خرده‌روایت وخرده‌داستان و خرده‌طرح وخرده‌شخصیت و باقی خرد شده‌های دیگر، رمان‌ها، فیلم‌ها و نمایش‌های ما را به تسخیر خودشان درآورده‌اند. برخی از منتقدین دایم به این مسئله اشاره می‌کنند که چه شده است که این همه عنصر و ابزار و چیزهای خرد شده به آثار ما هجوم آورده‌اند. آنها وجود این عناصر خرد‌شده را نشان ضعف این آثار می‌دانند و در نقدهایشان دائم به این مسئله اشاره می‌کنند. اگر ما به این آثار خردشده از چشم جهان یک‌تکه و یک‌دست و متقن دیروز نگاه بکنیم، بله، وجود این همه عناصر له‌شده و خرد عجیب است، اما اگر از چشم مختصات جهان امروز به این خرد شده‌ها نگاه بکنیم می‌بینیم این رویکرد به دلیل هم‌خوان شدن آثار با دوران‌مان است. این جور دیدن و ثبت‌کردن یک روش بیانی است که مختص امروز ماست. چطور می‌شود ‌یک جهان تکه و پاره را به زور قواعد دنیای دیروز یک‌دست نشان بدهیم تا کسانی از اثر ما  همچنان خوششان بیاید. جهان به خوش آمد ما نگاه نمی‌کند. نظر ما برای جهان مهم نیست چون همیشه کار خودش را می‌کند و نمی‌ایستد تا ما به او بگوییم که چطور در باره‌اش فکر می‌کنیم یا چطور باید دیده شود.

 

 

محمدرضا کاتب ژانر نویسی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین