کد خبر: 1603 A

روایتی از دانشگاه سوره؛ وجدان معذب هنر ایران

روایتی از دانشگاه سوره؛ وجدان معذب هنر ایران

این نوشته قرار است نوشته درباره دانشگاه سوره باشد . من ترم 12رشته سینمای دانشگاه سوره ام و توضیح اینکه چگونه با افتادن چندین بار در دروس تربیت بدنی یک و دو به ترم 12رسیده ام ، خود می تواند شرح حالی از وضعیت سوره به دست دهد.

ایران‌آرت: رضا حیدری نسب، در یادداشتی برای هفته‌نامه چلچراغ از دانشگاه هنر سوره نوشته است:

این نوشته قرار است نوشته درباره دانشگاه سوره باشد . من ترم 12رشته سینمای دانشگاه سوره ام و توضیح اینکه چگونه با افتادن چندین بار در دروس تربیت بدنی یک و دو به ترم 12رسیده ام ، خود می تواند شرح حالی از وضعیت سوره به دست دهد. اما جدا از این ، مهم تر می دانم که بگویم من نمی توانم خود را شخصی فارغ التحصل و فارغ السوره ببینم . 25سال دارم. اکثر قریب به اتفاق دوستانم در دانشگاه های درجه یک ایران و خارج مشغول تحصیل در مراتب بالا یا زندگی و اشتغال در سطوح بالا هستند؛ یک مشت پزشک و مهندس . و من یک سوره ای بیش نیستم و گویا خواهم ماند . کک سوره ای ماندن از پیش دانشگاهی علامه حلی به شلوارم افتاد. با اینکه چیزی تحت عنوان "سوره" را حتی نشنیده بودم. زمانی که .... حوصله گفتنش را ندارم . اما اگر درباره عشق های یک لاقبا و "بوی پالتوی کنهه" بخواهید، تا صبح برایتان طوری خطابه می کنم که تا انتها جز قورت دادن آب گلو پلک بر نگاهتان نگذارید. نگار نگار نگار. نگار خیره من نگاره غم زده تر از من . بگذریم .

ما که به سوره آمدیم ، گویا  از همان سال سوره از موسسه به درجه دانشگاه بالا آمد . اسم سر درش را عوض کردند. موسسه را کندند و جایش نوشتند دانشگاه . "دانشگاه سوره" به نستعلیق آبی . ما فرقش را نمی دانستیم و تفاوتش را کم ارزش تر از آن می دانستیم که بخواهیم حتی درباره اش بدانیم. گفتم "ما" . چهار، پنج رفیق پسر بودیم که کوچه سوره را قرق می کردیم . و به میزان عجیبی سیگار دود می کردیم. نه از ممنوعیت های حراست سوره که از ناکامی در ارتباط برقرار کردن  با حیاط های سوره ( به اصطلاح حیاط جلوی و حیاط پشتی که سر جمع مساحتشان به 200 متر مربع هم فکر نمی کنم برسد) و تعاملات دانشجو ها در آن . ما چند رفیق پرادعای پرحرف. کوتاه دست و دست نیافتنی . آخ. عشق می کنم وقتی از خودمان تعریف می کنم . چند دوست که هر کدام از جاهایی به غیر از مراکز هنری آمده بودیم . در کلاس بهترین دانشجو بودیم و در امتحانات بدترین . استادها اگر نگویم ترس ، اما از ما حسابی حساب می بردند. همه رشته ریاضی بودیم و گویا سطح سواد و فهممان از باقی بیشتر بود ! اما عرضه چرخیدن در حیاط را نداشتیم . پس مدام در کوچه آفتاب و باران خوردیم و بر جدول ها نشستیم . گویی جدول نشینی بر پیشانی همه عزیزان و دردانه های تاریخ نوشته شده . از مهم ترین حرف هایمان می توان به مسخره کردن و آه و حسرت های ادامه اشت اش اشاره کرد. عزیزانم. شما با جیب و دل پاک فیلمساز نمی شوید. مگر آنکه روزی کسی فیلمتان کند و بفهماند که پاکان چگونه خوب فیلم می شوند. ما مشتی از پیش عاشق بودیم . یک مشت عاشق بی دست و پا. یک مشقت عاشق بی دست و پای پررو. یک مشقت شهرستانی شهرستانی شهرستانی. در آن جمع دونفر تهرانی بود که آن هم اخلاق های شهرستانی داشتند جاه طلبی و بخشش و از همه مهم تر خجالت . تا جای که حتی ندانیم با دست هایمان چه کنیم . در کوچه آنقدر از خجالت و گیجی دستانمان سیگار کشیدیم تا تدریجاً دیگران را از حیاط به کوچه کشاندیم و کوچه جایگزینی برای هیکل دلگیر سوره ( که من را یاد کوچه های یزد می ندازد) شد. حراست اقدام به تهیه فهرستی تحت عنوان بچه های کوچه کرد. اسم ما را اولش نوشت و باقی نیز کم کم به آن اضافه می کرد. گمان کنم حال باید فهرستی از بچه های حیاط بسازد!

این روزها از آن جا که می گذرم، به عنوان یک ترم دوازدهی، خجالت می کشم لای ازدحام کوچه کامیاران سیگار بکشم . جایمان را گرفتند و اگر داخلشان شوم ، این جا هم غریب خواهم بود. باز نمی دانم با دستانم چه کنم . در حالی که می دانم چیزی جز یک مشت فنچ لذیذ نیستند و هر کدام از رفقایم می توانند تمامشان را با چهار جمله فلج کنند. رفقای من را نمی شناسید. مسعود، عرفان، علی ، شهاب و آن ها که نبودن اسمش اینجا دلگیر خواهند شد. من قربان دلت نوکر پدرتم و می دانی که دورت می کردم، اما این اسامی که گفتم، با دیگران فرق های داشتند و روحشان شهرستانی بود. روحشان وحشی و خجل همزمان بود؛ و نمی توانستند معنای کمل را از معنای وینستون و وینستون را از کنت و کنت را از پال مال و پال مال را از معنای بهمن تشخیص دهند . بگذریم که دوره ای هم بیستون کشیدیم و من چقد به نگار خیره می شدم ، به زمین خیره می شدم ، هر روز، هرشب ، هر وقت ، هرجا، هربار من از کار بی کار و از زندگی بی زندگی خواهم شد از فشار چشمات . بگذریم ازهمه چیز تا برایتان ده روز ممتد از نگار بخوانم که مرا یاد گل های چینی ترت خورده و مادر شارلوت و زنی بی اعصاب و نگاهی مضر و چشمی بی نهایت بزرگ و صورتی چون گل زرد خفته بر آبی دل دیوانگان آرمیده در زنجیر و عشقی ناممکن و .... می اندازد. نگار من. هر شب در تبی ضعیف بسوز وضعیف تر شو تا صداقت تمام وجودت را ببلعد و من از هول حرف هایت باقیمانده چای را با تفاله هایش سر بکشم. و بگویم " من به خدا و جادو همزمان معتقدم" و تو بگویی " برو پی کارت" . و من بگویم " دیگر کار من توی تو مرا از کار انداخته ای " . بگذریم از این هم . سوره برای من تمام نشد که نشده . هنوز روال اداری هیچ چیز را نیاموختم . حتی احتمالش را هم می دهم که بیش از حد نیاز واحد پاس کرده باشم. هنوز نمی دانم با پایان نامه آمده در کیفم چه کنم . سوره اداره ای بی سروته بود برایم که آبسرد کن طبقه دوم و توالت تمیز طبقه چهاراش به عنوان کور سوهای امید ما را یاد اداراتی می انداخت که شاید روزی در آن ها گرفتار شوم و آبسرد کن و توالتش را تنها جای مفر و آسایش و فرار و بی خیالی بدانم . هنوز سوره ناچاری از سر تکلیف است . و اما هنوز خانه خوبانی است که عرق تنشان به صد دانشجوی "خوش رتبه نمونه" دیگر می ارزد. هنوز خودش را از دانشگاه هنر بالاتر می داند و به لطف بی کله گی و کک های در تببان خوبانش الحق که بالاتر هم هست . هنوز هر روز این خرابه دیدنی تر از قبل می شود ؛ چرا که در خرابه های کارخانه آدمس "خروس نشان" زیست می کند و هر چه روزهای بیشتری بر تن خرابه ای بگذرد، بیشتر می توان تاریخش نامید. سیلان و حیرانی روح معذب کارگران از کار بی کار شده و خروس بی جان شده هر روز بیشتر خود را به رخ کسانی می کشد که در اتاق های لانه این خروس بی جان هنر می خوانند واز آن ها چیزی نمی گویند . هنوز سوره وجدان معذب هنر ایران است . و من هنوز در زباله های دنبال عکسی از زن محبوبم می گردم. هنوز منتظر دوستانی هستم که خانه دارند و مرا به فرزندی خواهند پذیرفت و من با بهانه دانشجویی هنوز مرد نمی شوم و منتظر قیمی مهربان مانده ام . خانه به خانه. پدر به پدر . دوست به دوست . چشم چپت به چشم راستت و برعکس . هرگز نتوانستم در چشمانت خیره شوم نگار چرا که هر چشمت دو چشم وسعت دارد . نمی توان هر دوی آن ها را همزمان دید . مانند همزمانی شهریور و بهمن که زمانی مسیر می شود . اما به قیمت جدایی بندبند بدنت . پاره شوی. یک پاره در الجزایز بیافتد و پاره دیگرت به مجارستان در صبحی سرد چشم بگشاید. مهاجرت در خون اقوام من است . آوارگی در شیره وجود پدران و مادران من است که کرمان را در طلب آب با لاهیجان معاوضه می کنند و آنگاه که درمانده و بی خانمان شدند ، زمستان را از ترس سرمای خیابان ها با بلیطی به سمت خیابان های بندرعباس ترک می کنند . نگارا . وسعت وسیع فقر و آوارگی من بار کفاف مساحت چشمانت را نمی دهد. اکنون نیمه شب است. صبح موعد انتخاب واحد است و من ساعت یک نصفه شب با گربه ای بی نام به دست چپ و کنسروی در دست راست و کیفی روی دوش، بلوار کشاورز را به مقصد نواب طی می کنم . در حالی که شالم زیر پایم به من جفت پا می اندازد و پنجه گربه سرما زده از ترس در گوشم فرو می رود . به سرازیری خیابان کارگر می پیچم و به این فکر می کنم که چند عدد می تواند امشب لای این لوبیاها باشد. صبح سیستم گلستان مرابه یاد نخواهد آورد. پس من هم به یادش نخواهم بود.

لگد خورندگان جهان خاطرات لگدخورده را تا ابد به یاد خواهند داشت . لگد خوردگان هرگز نمی میرند. چون بیشتر از این نمی توان مرد.

 

 

 

اخلاق اشتغال ایران دانشجو سرما
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین